کتابفروشی
صدرای زمان در کتابفروشی:
آآآآآآآآآآآآه ه ه ...چقدر کتاب اینجاس!!
من که فعلا رباعیات خیام رو انتخاب کردم بیشتر با روحیاتم سازگاره!
مامی دوست داره دانشمند بشم!
البته خواب آلوده و کسلم.کلا این روزا یه جورایی بی حوصله هستم!
مامانم میگه یه ذره هم لاغر شدم انگاری...فکر میکنه واسه خاطر
دندون در آوردنه
عسل مامان
پریروز من و شما و بابا رفتیم کتابفروشی.میخواستیم واسه شما CDهای
Your Baby Can Readرو بخریم که پکیج آموزش زبان انگلیسی برای 3ماهه تا
5ساله هاست.
شما تو کالسکه نشسته بودی و بابا میگردوندت و من به طبقه بالاتر رفته بودم
برای خرید cdها.میدونی مامان جون من دوست دارم شما حسابی همه
چیز تموم بار بیای و موفق باشی و هرکاری واسه آموزش و پیشرفتت که
از دستمون بر میاد براتون انجام میدیم شما انشتین
کوچولوی مایی...
بگذریم ...اون روز و اون ساعت
کسل بودی و خواب آلود آخه دقیقا ساعت خواب بعد از ظهرت بود!یه ذره که
حس کنجکاویت مرتفع شد نق و نوق و بهانه جوییت شروع شد!و وقتی
بی توجهی دیدی بنای داد و فریادو گذاشتی و صدات پژواک خاصی هم پیدا
کرده بود و همه اهل کتاب با تعجب نگاهمون میکردن بنابراین مجبور شدیم به
سرعت(بر خلاف میل باطنی من) کتابفروشی رو ترک کنیم و یه جماعتی رو
از صدای گوشنواز جیغای بنفشت راحت...
به هر حال بعد از خروجمون دیگه دادوفریاد نکردی!
بعد رفتیم خونه بابا بزرگت اینا.عمه صابرین و عمه غزاله اونجا بودن.
بعد از مدتها دیدیمشون عمه صابرین که درگیر امتحانات دانشگاه بود و عمه
غزاله هم مشغول درس خوندن سفت و سخت برای کنکور و عاقبت امتحان
رو داد و بعد از 1سال از خونه زد بیرون.انشاا... که توی رشته ای که علاقه داره
قبول میشه و موفقیتشو جشن میگیریم.
عمه غزال یه الویه خوشمزه هم درست کرد.آخه همه تعریف الویه هاشو میکنن
و انصافا هم خیلی خوشمزه شده بود..عمو مهزیار نبود رفته بود منزل
داییش.جاش خالی بود.تماس هم که گرفتیم گفت اجازه نمیدن برگرده و
زندایی خیرالنسا کلی واسش تدارک دیده...باری
همه باهات بازی میکردن و خوشحال بودن که شما 4دست و پا اینور و اونور
میری و به زبون خودت حرف میزنی بعد هم عمه مهین و پسرش عمو رضا و
دخترش خاله شفا اومدن .راستی قرار شده همه دختر خانمها و خانمهای
فامیل بابا فواد عمه های شما باشن که ماشاا... تعدادشونم کم نیست و
فامیلها و دوستای من خاله های شما.خوبه که بین عمه ها 2 تا عمه داری
که خواهرهای بابات هستن ولی متاسفانه من خواهر ندارم که خاله واقعی
داشته باشی!میون قوم بابا 2نفر هستن که طبق یه قرارهایی اونا هم جز
خاله ها قرار گرفتن یکیش همین شفا خانم دختر عمه مهین هستش . شفا
جون کنکور دکترا داده و منتظر نتیجشه و البته به جز دختر عمه بابا بودن یه
دوست خوب هم واسه من بوده واسه همین شده خاله شفا!و یه خواهر داره
به اسم وفا که اون عمه وفاست!فکر کن تو مثلا در آینده میگی همه بودن خاله
شفا عمه وفا...خیلی خوش قافیه میشه نه مامان؟و اون یکی خاله دختر عمه
بدریه هستش که اونم خیلی مهربون و با معرفنه و با اونم رابطه مخصوص دارم
میشناسیش که خاله ایناس رو میگم...بگذریم
میگفتم که بلاخره شب گذشت و همه رفتن خونه هاشونو ما هم برگشتیم
خونه.خوش گذشت ولی شب شما خیلی بیقراری کردی.
همش فکر میکنیم
واسه خاطر دندوناتونه عشق مامان ولی نمیدونم چرا خبری از در اومدنشون
نیست!فکر میکنم یه ذره دیر شده!تازه لاغرتر از گذشته به نظر میرسی مامی
امشبم با بابا فواد رفتی یه سری به بابابزرگت اینا زدی ومتاسفانه عمو مهزیار
برگشته بود تهران اونم بدون خداحافظی ببین چقدر با معرفته!حالا واست
نوشته که دلتنگته ....به هر حال شما و بابا رفتید مهمونی و منم یه ذره به کارای
خونه رسیدم و بعد از برگشتنت بهت شام دادم که شامل تخم مرغ آب پز و
فرنی برنج و یه کاسه کوچولو ماست بود.خداروشکر خوردی و الان لالا کردی..
تازگی ها خیلی به بابا فواد توجه نشون میدی دوست داری پیشت باشه و
باهات بازی کنه البته بابا فوادم عاشقته
نکنه بعدا هم یه تیم بشید و با کاراتون منو کفری کنید و کیف
کنید؟(شوخی کردم جوجو..خوشحالم که شبیه باباتی و دوستش داری)
انشاا... همه مون در کنار هم با عشق و صداقت و رفاقت زندگی خوب و
رضایتمندانه ای داشته باشیم..من که خیلی دوستتون دارم مردای خونه من
راستی تاب بازی بانمکت رو هم آویزون کردیم به قلاب سقف توی هال خونه
خیلی بامزه میشه قیافت وقتی اون تو میشینی و تاب میخوری!مطلقا صدات
در نمیاد و مثل هیبنوتیزم شده ها به اطراف نگاه میکنی دورت بگردم صدرا
طلایی
راحت لالایی کن نازنینم...
خوابهای خوشگل ببینی جان مادر آروم و آبی بخوابی نفس شیرین من
هنوز این مطلبو پست نکردم که باز با جیغ بیدار شدی نمیدونم چه
مشکلی داری مامان خیلی بیقراری فقط با فریاد گریه میکنی چیکار میتونم
واست انجام بدم؟
خدایا کمکمون کن
زندگی بالنده مامان صدرای عزیزم عاشقتم عسلم