پیشرفتهای صدرای زمان طی 50 روز گذشته!!
سلام...تقریبا ٥٠ روزه که مطلبی ننوشتم..!!غیبتمون خیلی طولانی شد.از
همه کسانی که بهمون سر زدن وبرامون پیغام گذاشتن ممنونم.همه دوستای
گلم که نگران شده بودند... به خاطر همه لطفتون سپاسگذارم
خب بهتره تا ننوشتنم باعث طولانی تر شدن مطالب نشده خاطرات صدرای
عزیزمو ثبت کنم ١٤مرداد ماه بابا فواد من و شما رو ساعت ٧بعد از ظهر برد
فرودگاه و ازمون خداحافظی کرد..
صدرای من شما با خوشحالی و کنجکاوی اطرافتو نگاه میکردی و حسابی ذوق
زده شده بودی و هونطوری که یاد گرفته بودی خودتو موش میکردی..(اینطوری
موش میشی:چشاتو کوچولو میکنی و لباتو به حالت لبخند باز میکنی و یه
صدای بانمکی در میاری)..
یه پسر کوچولوی ١١ماهه هم اونجا بود که ساکت بغل مامانش بود یه ریز از
دهنش آب میریخت و مامانش میگفت به خاطر دندوناشه ولی شما دوست
داشتی باهاش بازی کنی و دستشو محکم گرفته بودی و تکون میدادی..مامان
بچه بهت گفت ول کن دست بچه ام رو کندی!! فکر کن؟؟؟؟!!!! تازه شما از اون
بچه کوچولوتر بودی و اون از شما یه ذره درشت تر بود!
وقتی وارد هواپیما شدیم تقریبا صدای تمام بچه ها میومد و پدر و مادرها
آرومشون میکردن ولی شما باز با کنجکاوی به طرف صداها
برمیگشتی..احتمالا میخواستی دلیل بیقراریشونو بدونی..
ولی...ولی همین که ٥دقیقه از حرکتمون گذشت شروع کردی به جیغ زدن و
بهانه جویی...همه بچه ها ساکت بودن ..کلا هیچ صدایی از کسی در نمیومد
فقط و فقط صدای شما تو کل محیط پیچیده بود
یه خانمی کنارمون نشسته بود که بنده خدا برای اینکه گوشاش آسیب نبینه
باهات حرف میزد و شکلک در میاورد تا شما سکوت کنی...فکر کن...تقریبا یک
ساعت بعد اصفهان بودیم هوا خوب بود..خنک و تمیز..
مثل دفعه قبل دایی ها زحمت کشیده بودند و اومده بودند دنبالمون و با دیدنت
کلی خوشحال شدن
بین راه فرودگاه تا خونه شما لالایی کردی و همین که رسیدیم دم در بیدار
شدی.. مامان اینا مهمون داشتن مهنوش خانم اینا اونجا بودن وقتی از در رفتیم
تو یه نگاه به جمعیت غریبه کردی و لباتو با بغض ورچیدی..
نمیدونی چقدر تو این حالت با مزه میشی..بغلت کردم و ٥دقیقه بعد انگار نه
انگار که کسی رو نمیشناسی با همشون بازی میکردی مخصوصا با نازنین جون..
چهار دست و پا رفتنت واسه مامان اینا خیلی جالب و دوست داشتنی بود..تو
کلا واسه همه عزیز و دوست داشتنی هستی ماه مامان..همه عاشقتن...
ماه رمضون بود بیرون رفتن یه جورایی سخت.. عصرا میرفتیم و افطارا بیرون
بودیم حال و هوای خوبی داشت..
ولی شما مثل همیشه تاب و طاقت کالسکه سواری رو نداشتی زود حوصله
ات سر میرفت و میخواستی بغل شی..مردمم خیلی بهت توجه میکردن برام
خیلی جالبه که هر کسی که از بغلت رد میشه یه چیزی
بهت میگه :یا میگن چقدر با نمکی یا چقدر با مزه اس یا قربون صدقه ات میرن یا واست شکلک در میارن
نمیتونی باور کنی که بعضی ها اجازه میخواستن که بغلت کنن یا ببوسنت!!
ولی من اجازه نمیدادم..شما هنوز خیلی لطیفی..
حتی یه عده از توریستهای میدون نقش جهان باهات عکس انداختن و آخرین
موردش دیشب بود که آقایون فروشنده های روسری فروشی TT بغلت کرده
بودن و تو اون غلغله ی فروشگاهشون با شما حرف میزدن و خواهش کردن
باهات عکس بندازن و مجبور شدم اجازه بدم...
راستی همون اول یه دکتر خیلی خوب پیدا کردیم و ویزیتت کرد و یه دارویی داد
که از همون شب مثل یه معجزه شما راس ١٢ خوابیدی و ١٠ شب بعد دارو رو
قطع کردم و شما خداروشکر دیگه هر شب ١٢ شب لالایی میکنی...
خداروشکر نمیدونی از وقتی خوابت تنظیم شده چقدر راحت شدیم هر دومون
و زندگیمون منظم شده..دیگه صبحها بین ساعت ٨تا ٩بیدار میشی و صبحانه
میخوری که معمولا یه کاسه پر سرلاک و یه میوه هستش و مشغول بازی
میشی و علاقه خاصی به کانالهای موسیقی داری و واسه بعضی ترانه ها
حسابی هیجان زده میشی و البته بعضی ترانه ها رو در سکوت و با تفکر فقط
گوش میکنی ..
بچه اجتماعی هستی با هیچکس غریبی نمیکنی بغل همه میری ..مخصوصا با
بچه خیلی خوب ارتباط برقرار میکنی با صداهای مخصوص خودت باهاشون حرف
میزنی شبا میبرمت پارک و اونجا با بچه ها حرف میزنی..ولی متاسفانه من
نمیفهمم چی میگی..تاب سواری میکنی..واست میخوندم تاب تاب عباسی...و
شما الان که تاب سواری میکنی میگی تااااااا تاااااا تاااااا تاااااااا....نمیدونی
چقدر قشنگه نمیدونی چقدر بانمکه..تازه سر سره بازی هم میکنی البته با کمک من یا مامان بزرگ...
هر کاری میکردم یاد نمیگرفتی خودت با دست خودت چیزی رو بگیری و بخوری
تا اینکه یه روز تو تاکسی یه پسر کوچولوی ١سال و ٣ ماهه رو دیدی که داره
بیسکوئیت میخوره بهت تعارف کرد و شما برداشتی و مثل اون خوردی..و از اون
روز تقریبا میتونی بعضی خوراکی هارو خودت تنهایی دست بگیری و بخوری مثل بیسکوئیت مثلا...
دیگه چیکارا میکنی؟آهان یه دفعه که داشتی با شیشه آب میخوردی
میخواستی منم بخورم و سعی میکردی شیشه رو بزاری رو دهن من!خیلی
جالبی مامانی یا فهمیدی ریموت تلوزیون به چه کاری میاد و میگیریش جلوی
تلوزیون..یا اینکه هر چیز دکمه دارو که شبیه موبایل باشه رو میگیری دم گوشت
و میگی اااااددددوووو... وااااااااااااااااااااااااااایییییی مامان این دیگه خیلی هیجان
آوره ...قربونت برم من که میخوای بگی الو ...و وقتی میشنوی یکی میگه الو
فوری دستتو میزاری رو گوشت قربونت برم مامانیییییییییی
و موضوع مهم دیگه: بلاخره ٢٧ مرداد اولین دندون موش موشیت سر زد و با
دیدنش انگار دنیارو به مامان دادن کلی با هم تانگو رقصیدیم و بعدش بپر بپر
کردیم ١٠روز بعد هم اون یکیش در اومد... و مامان بزرگ یه آش دندونیه کامل و
خوشمزه واست درست کردند و خوردی و به میمنت این اتفاق قشنگ دیگران
هم در اون آش سهیم شدند و خودمون هم یه جشن کوچولو گرفتیم و کلا
خوش گذروندیم با همون دندونای کوچولوت که مثل مروارید میمونن گاز هم
میگیری!!باید ببینی جای گاز گرفتنت چقدر ناز و خوشگله...و الان دیگه کم کم
دندونای بالایی هم دارن نوک میزنن و این باعث شده شبا بیقراری کنی و مدام
از خواب بپری
احتمالا درد میکشی..بمیرم واست مامانی..بهت قطره استامینوفن میدم
عسلم..الهی زودتر همشون در بیان و راحت بشی..
یه کار با نمک دیگه که انجام میدی اینه که میگی اوووووو و بعد با دستت مثل
سرخپوستا میزنی رو لبای خودت..اینکارو خیلی دوست داری عشق مامان..
وای این پارک بردنت باعث شده از نی نی های اونجا یه مدل جیغ زدن رو یاد
بگیری و جدیدا وقتی به چیزی اعتراض داری اون جیغ بنفش رو میکشی...اونم
از ته ته دلت..فکر کنم صدات تا ٧ محله اونطرف تر میره
وقتی هم بهت میگیم دست بده مثل آقایون با شخصیت دستتو دراز میکنی و
دست میدی..قربون دستات بره مامانیت..
از صدای ویزززززز گفتن احساس خطر میکنی و مامی مجبوره وقتی میبینه به
چیز خطرناکی دست میزنی بگه ویییزززز تا دیگه سراغش نری!!
مهمونی رفتن و مهمون دار شدن رو هم دوست داری و با همه بازی میکنی
فقط یه شب که منزل فریدون خان بودیم خیلی از گوزن بادی که مال نوه
کوچولوشون بود خوشت اومد و فرداش لنگه همونو واست خریدیم و شما
سوارش میشی و انگار که رو اسب نشسته باشی خودتو تکون میدی و
صداهای بانمکی در میاری که احتمالا میخوای شبیه شیهه باشه..
خوراکیهایی رو که خیلی دوست داری اینا هستند:بیسکوئیت مادر-سرلاک با
انواع طعمها- آب هویج بستنی- سیب پوره شده-هلو-انگور-آب
هندونه-ژله-انواع برنجی که به صورت کته و نرم پخته شده باشه-ماهیچه ای که
با ماست مخلوط شده باشه-مغز بادام که قبلا خیسونده باشیم و پودرش کرده
باشیم-خرما-کلا شما به همه خوراکی ها علاقه داری و دوست داری بخوری و
تستشون کنی مگه اینکه واست زود باشه و نتونم ریسک کنم...
داری بزرگ میشی مامان..دستتو به همه چیز میگری و وامیستی و با حفظ
تعادلت قدم بر میداری و چند لحظه ای هم بدون اتکا به چیزی می
ایستی..الهی که به خیرو سلامتی زودتر راه بیفتی نفس مامی..
خیلی چیزارو ننوشتم..طولانی میشد شاید در پستهای بعدی...
یه تغییراتی هم تو زندگیمون داره اتفاق میفته که بعدا واست کامل همه چیزو
مینویسم ...فقط این رو بدون که تو بزرگترین و زیباترین اتفاق زندگیم هستی
..بدون که زندگی مامانت هستی..و خوشحالم خیلی خوشحالم که تو رو
دارم..زودتر بزرگ شو عسلم...