صدرای من
صدرای مامان...
ماه رمضون سال 1390 آخرین پست رو اینجا نوشتم...
نوشته بودم نمیدونم دوباره کی برات مینویسم...!! اون لحظه که از همه تمنای دعای خیر کردم اصلا نمیدونستم واقعا چقدر به دعا محتاجم و قراره چی پیش بیاد!!
پسر دوستداشتنی مامان..
اون زمان فقط 9 ماهت بود و الان 2 سال و 6 ماه و 12 روزه هستی...
ظرف این مدت حسابی راه افتادی دندون درآوردی کم کم حرف زدن رو یاد گرفتی ..کلی ماجراهارو با هم پشت سر گذاشتیم.. و من مدام افسوس خوردم که چرا باید تقدیرمون اینطوری پیش میرفت که من نتونم تمام اون لحظه های زیبا و تکرار نشدنی رو مثل سابق ثبت کنم ...
به دلائلی که الان واسه دونستنش خیلی کوچولو هستی من و تو مجبور هستیم دور از پدرت زندگی کنیم...
به علاوه توی آغاز همون دوران دایی ایثارت از بینمون رفت...
الان حدودا 21 ماهه که مطلب خاصی راجع به تو ننوشتم...
سعی میکنم ..تمام توانم رو به کار میگیرم تا یادم بیاد و برات یادداشت کنم
تو مرد کوچولوی مامانت هستی...
همیشه باش...
میدونی که بی نهایت دوستت دارم و تو تنها دلیل و انگیزه زنده بودنم هستی...
تا جایی که در توان دارم برای خوشحالی و خوشبختی و آرامش و رضایتت سعی خواهم کرد...
من حسابی قدرتمند هستم چون خدای بزرگ تو رو به من داده و تو معدن عشق و نیرو بخشی هستی...
عاشقتم آقا صدرای مامان...دانشمند کوچولوی من...