سلام ساعت حدود ١١ صبح بود و من خسته...٩ماه بارداریم به دقایق آخرش نزدیک شده بود...از صبح تو بیمارستان بودم و انتظار میکشیدم.و وقتی نی نی کوچولوم تکون میخورد میدونستم که به زودی این احساس لذت بخش و بی همتا رو از دست میدم... باهاش حرف میزدم.میگفتم شیطنت نکن مامان جان.قربون پسر نازدونم برم آماده باش دیگه چیزی به دیدارمون نمونده و مثل تمام این ٩ ماه دلمو لمس میکردم و بچه ام رو نوازش... فکر میکردم کاش مثل زایمان طبیعی بچه رو همون لحظه تولد بهم میدادن تا بغلش کنم و باهاش حرف بزنم تا دچار استرس و ترس نشه.اصلا فقط به همین دلیل میخواستم طبیعی زایمان کنم...به این فکر میکردم که الان نمیدونه قراره دنیا بیاد و مثل هر روز راحت خوابیده.هی فکر می...