اقا صدرا کوچولوی ماماناقا صدرا کوچولوی مامان، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

صدرای زمان, صدرا کوچولوی قهرمان

متولد شدن صدرا کوچولو

1390/3/14 7:14
نویسنده : مامان شهرزاد
498 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

ساعت حدود ١١ صبح بود و من خسته...٩ماه بارداریم به دقایق آخرش نزدیک شده بود...از صبح تو بیمارستان بودم و انتظار میکشیدم.و وقتی نی نی کوچولوم تکون میخورد میدونستم که به زودی این احساس لذت بخش و بی همتا رو از دست میدم...

باهاش حرف میزدم.میگفتم شیطنت نکن مامان جان.قربون پسر نازدونم برم آماده باش دیگه چیزی به دیدارمون نمونده و مثل تمام این ٩ ماه دلمو لمس میکردم و بچه ام رو نوازش...

فکر میکردم کاش مثل زایمان طبیعی بچه رو همون لحظه تولد بهم میدادن تا بغلش کنم و باهاش حرف بزنم تا دچار استرس و ترس نشه.اصلا فقط به همین دلیل میخواستم طبیعی زایمان کنم...به این فکر میکردم که الان نمیدونه قراره دنیا بیاد و مثل هر روز راحت خوابیده.هی فکر میکردم حتما میترسه و این آزارم میداد

وارد اتاق عمل شدم.بزرگ و روشن و فوق العاده سرد بود.سمت راست چندتا از نرسهای اتاق عمل دور هم ایستاده بودن و منتظرم بودن.همین که سلام کردم یه هویی گفتن چه خوشگله!!...احساس میکردم لپام گلی شده رفتم رو تخت دراز کشیدم.خجالت میکشیدم نمیدونم چرا؟!! یه خانمی آمد و آمادم کرد بعد گفت واسه چی انگشتهای پات لاک داره مگه نمیدونی توی اتاق عمل واسه علائم حیاتی لازمه ناخنهاتو ببینیم؟

گفتم:ناخنهای دستم لاک نداره مگه این کافی نیست؟گفت آرایشم که داری؟ما باید رنگ لبهاتو ببینیم!! دیگه شاکی شده بودم!گفتم خانم عزیز لبام رنگ طبیعی خودشه ماتیکی نیست. تنها آرایشم ریمل چشمامه!! دیگه چیزی نگفت ولی انگاری چشم دیدنمو نداشت.چون وقتی دوباره یکی از خانمها ازم تعریف کرد و گفت چه خوشگلی اون خانم اولیه گفت:آرایشش هم خوشگله!!

حالا شاید اون خانمها واسه منحرف کردن فکر من و روحیه دادن قبل از عمل میخواستن ازم تعریف کنن. ولی اون بدجنسه نمیتونست تحمل کنه!!بگذریم...

سردم بود انگار توی یخچال بودم نور چراغهای بالا سرم چشمو میزد.به مچ دستم سوزن وارد کردن.احساس میکردم یه میخ تو مچ دستم فرو کردن.اهمیتی ندادم.سردم بود و اینو بهشون گفتم. گفتن الان گرمت میشه ..حالم یه جوری بود که این چیزا واسم مهم نبود...یه خانمی گفت بشین و دستاتو بذار رو زانوهاتوبعد یه آمپول به کمرم زد بین مهره هام ..دردش مثل همه آمپولا بود یا شاید من بازم به خاطر اینکه منتظر دیدن معجزه الهیم بودم هیچی رو اوقدرا حس نمیکردم.بعد دوباره یه آمپول دیگه به کمرم زد.این یکی دردش بیشتر بود ولی قابل تحمل.یه هو حس کردم توی پای راستم برق جریان پیدا کرده!خانمه پرسید خوب بود؟گفتم آره ولی پامو انگار برق گرفت!! و بدنم داغ شده...

گفت این یه نشونه اس و یعنی اینکه آمپولو دقیقا جای درستش زدیم.بعد گفت زود دراز بکش .بعد یه تیم شلوغ با سرعت مشغول شدن یکی اون پارچه جدا کننده رو نصب کرد که بدنمو نبینم..یکی دستامو به ٢طرف دراز کردو بست یکی ماسک اکسیژن گذاشت رو بینیم.بعد یکی از خانمها پرسید میتونی پاتو تکون بدی؟من با تمام توانم سعی کردم و یه ذره تکون دادم.چند ثانیه بعد پرسید میتونی انگشتهای پاتو تکون بدی؟ این دفعه نمیتونستم...بیحس بی حس شده بودم. خانم دکتر مسیحی حالمو پرسید و گفت اسم پسرتو چی میخوای بذاری؟گفتم صدرا...گفت قشنگه...و به خانم دیگه ای که نمیتونستم ببینمش گفت اسم پسر دکتر فلانی هم صدراس

یه هو یادم اومد دوربین رو نیاوردن تو اتاق گفتم دوربین داشتم.زودی یکی از خانمها گفت دوربینشو بیارید و یه آقایی با دوربینم وارد شد و قرار شد فیلم بگیره

دیگه به جز چراغهای بالا سرم چیزی و کسی رو نمیدیدم .بعد یه خانمی اومد بالا سرم ایستاد.

به نظرم زمان متوقف شده بود.فقط صداهارو میشنیدم ...دکترها و پرستارها داشتن با هم حرف میزدن نمیدونستم تو چه مرحله ای هستم...شروع کردم به دعا کردن واسه کسایی که ازم خواسته بودن توی اون لحظه واسشون دعا کنم و حتی کسانی که ازم نخواسته بودن...

به بچه ام فکر میکردم و دلم براش پرپر میزد ...میخواستم ببینمش...

قلب و فکر و ذهنم داشت دور میشد که یه دفعه صدای خانم دکتر رو شنیدم که میگفت:اهاااان این سرشه..یه دفعه هوشیاریمو که کم کم داشت میرفت رو به دست آوردم ..فکر میکنم قلبم ضربانش بیشتر شد...ساعت ٣٠/١١ بود دقیقا ساعت رو میدیدم

صدای یه خانم دیگه ای رو شنیدم که میگفت وای چه خوشگله...چه تمیزه... ولی من فقط منتظر شنیدن صدای گریه اش بودم... و بعد آسمانی ترین صدای ممکن توی کل زندگیمو شنیدم... بچم داشت گریه میکرد..و منم گریه میکردم و قربون صدقه اش میرفتم هی میگفتم جونم مامانی گریه نکن جان مادر...دیوانه شده بودم ..اشکام تمومی نداشت و به هق هق افتاده بودم..میخواستم دستامو تکون بدم ولی بسته بودن.میخواستم بچه ام رو بغل کنم..تنش لخت بود توی اون سرما.حتما خیلی ترسیده بود صدامو نمیشنید

صدام بهش نمیرسید .ماسک اکسیژن رو صورتم بود..بچه رو گرفتن بالا ..ومن دیدمش یه فرشته کوچولوی وحشت زده که جیغ میزد فکر میکردم الان چقدر سردشه من داشتم از سرما یخ میزدم.

گفتم میشه بیارینش نزدیکتر؟یه خانمی سریع بچه رو آورد اینطرف و خوب دیدمش هرگز فراموشم نمیشه سفید بود اصلا پف کرده نبود لباش قرمز و خوش فرم بود و چشاشو بسته بود و گریه میکرد پاهاشو جمع کرده بود و دستاش مشت بود... عزیز دلم...مثل ماه بود همین جور اشکام میریخت و قربونش میرفتم. دوباره یادم رفت که دستام بسته اس ..فقط واسه گرفتنش تقلا میکردم..

این چند لحظه اندازه یک ابدیت بود زیباترین خواستنی ترین بی مثال ترین لحظات عمرم رو تجربه میکردم بچه رو بردن

تا کارای بعد از ولادتشو انجام بدن و  البته اون آقاهه از پسرکم فیلم گرفت و بعد اومد بالا سرم و از من گریونم فیلم گرفت .یکی از خانمها گفت ٢شب که بچه نگذاشت بخوابی گریه هاتو فراموش میکنی!!بعد از چند دقیقه دوباره سکوت شد و باز صدای دکتر و پرستارها.

 احساس بی رمقی میکردم خوابم نمی اومد داشتم میرفتم انگار صداشونو میشنیدم که با اصطلاحات پزشکی یه چیزایی به هم میگفتن و سرعتشون زیاد شد و بعد فهمیدم که افت فشار ناگهانی پیدا کرده بودم و یه جورایی به دادم رسیده بودن!بعد حس کردم نمیتونم آب دهنمو قورت بدم.خیلی عجیب بود هر قدر با دهن بسته صداشون میکردم فایده نداشت متوجه نمیشدن.سرمو تکون دادم ولی هیچ... دستمو ازهمون ٢سانتی که بالا میومد به زور زدم روی همون جایی که بسته بودنش تا اینکه بلاخره فهمیدن!!

گفتم چه وضعیتی دارم کمکم کردن که سعی کنم عمل بلع رو انجام بدم گفتن نمیتونیم سرتو بالا بیاریم توی این نوع جراحی امکان نداره..دیگه میخواستن از دستگاه استفاده کنن که موفق شدم.بعد بخیه زدن شروع شد...و انگار تمومی نداشت! 

فکر میکردم چقدر لفتش میدن .بچه ام رو میخواستم ...به هر حال کارشون تموم شد و به ریکاوری منتقلم کردن... تا وضعیتم ثبات پیدا کنه با این همه خستگی و اون عمل اصلا نمیتونستم بخوابم فقط پسرمو میخواستم...

پرسیدم چقدر باید اینجا باشم؟گفتن١ساعت و من هی چشمم به ساعت بود و دقیقه هارو میشمردم سعی میکردم پامو تکون بدم چون تا قبل از بازگشت حس و رفع اثر آمپولها اجازه نمیدادن برم به بخش.  انگار این ١ ساعت ١ قرن طول کشید.ولی تونستم انگشتای پامو تکون بدم .این واسم مثل یک فتح بزرگ بود.زود به خانم نرسی که مسئول اونجا بود خبر دادم ..بعد هم که بلاخره مرخصم کردن هیچ کس حاضر نبود منتقلم کنه به بخش.میگفتن وقت ناهاره!!تا اینکه ساعت    ٢٠/١  دوتا از آقایون اومدن که منتقلم کنن وبردنم پشت در آسانسور ایندفعه آسانسور مشکل پیدا کرده بود!!!!!!!!!!!!!انگار اون روز فقط باید انتظار میکشیدم...

بلاخره طلسم شکست و وارد بخش شدم و دیدم که خیلیها اومدن:مامانم مادر شوهرم عمه فرح عمه مهین.زن عموی بابا فواد (خاله شهلا)و... ومن لبخند میزدم و دست تکون میدادم.انرژی بود که شوق دیدار جیگر نازنینم بهم داده بود ...همراهانم میخواستن باهام وارد اتاق شن که یه خانمی مانع شد ..گفت اجازه بدید کاراشو انجام بدیم بعد و منو بردن تو اتاق..و ضعیت بدی داشتم...خون زیادی از دست داده بودم داشتم بیهوش میشدم..

کارا تموم شد و اجازه دادن خانمها وارد شن همه بوسیدنم و بهم تبریک گفتن و من پرسیدم بچه رو دیدید ؟گفتن هنوز نه ولی فیلمشو دیدیم.بابا فواد هم دم بخش بود ولی چون ساعت ملاقات نبود بهش اجازه نداده بودن بیاد داخل...قوانین بیمارستانهای اینجاس دیگه...!!!ولی سبد گل بزرگ و قشنگش و یه جعبه گنده شیرینی رو واسم فرستاده بود داخل و روی  گل یه یادداشت  تقدیم با عشق گذاشته بود...جاش خیلی خالی بود.خیلی.دوست داشتم زود بچمونو ببینه.میدونستم دلش واسه بچه پر میزنه...ولی اونم فیلمشو دیده بود خوشبختانه.همینطور دایی ایثار که اونم راه نداده بودن ...آخی طفلکیا...

بعدا واستون تعریف میکنم که وقتی من تو اتاق عمل بودم بیرون چه خبر بود چطوری گذشت.

منتظر بودم..تا به حال انتظار کشیدید؟تمام وجودم پسرم رو طلب میکرد صداش توی گوشم بود و چهرش جلوی چشمم...آوردنش نمیتونم حالمو هیچ جوری واستون شرح بدم...باز دیدمش چشاش بسته بود یه کم پف کرده شده بود.صورت برگ گلش پر خطوط قرمز شده بود که جای ناخنهای خودش بود.آروم لالا کرده بود ...واسش جون میدادم

همه نیگاش میکردن و قربون صدقه اش میرفتن.قنداق بیمارستان رو باز کردن و از لباسهایی که واسش برده بودیم بهش پوشوندن.فکر کنم خاله شهلا لباس تنش کرد من اجازه نداشتم تکون بخورم البته توانش رو هم نداشتم...بعد یه خانمی اومد و گفت همراهان باید تشریف ببرن و ساعت ملاقات بیان...

همه مجبور شدن برن ولی واسشون سخت بود .قرار شده بود شب مامانم پیشم بمونن.واسه همین گفتم شما الان برید استراحت کنید که شب خیلی سختتون نباشه و عمه فرح پیشم موند.رفتن و من موندم و پسرم که توی تخت کوچولو کنارم خوابیده بود و البته عمه فرح مهربون که خیلی صدرا کوچولو رو دوست داره و توی فرصت مناسب تر احساسات و کارای جالبشو واستون تعریف میکنم.

منتظرم باشید.

چقدر بگم شما هم یه چیزی بگید؟نوشته هامو نمیخونید؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مهسا
14 خرداد 90 22:49
من استرس می گیرم.نمی تونم درکت کنم مامان صدرا اخه خیلی سخته. ووووووویییییییییییی


نترس عزیزم وقتی یه نی نی کوچولو بیاد تو دلت تمام ترست تبدیل به عشق میشه.
مامان مهديار
16 خرداد 90 9:06
سلام عزيزم
الان قبل از نوشتن مطالب جديد براي وبلاگ پسرم سري به وبلاگهاي ديگه زدم از جمله وبلاگ فوق العاده قشنگ شما داشتم خاطرات روز زايمانت رو مي خوندم باورت ميشه با وجود اينكه تو اداره ام هيچ جوري نمي تونستم جلوي اشكهام رو بگيرم آخه منم اين لحظات قشنگ رو تجربه كردم
ازخدا ميخوام كه صدراي تو ، مهديار من و همه كوچولوهاي نازنين رو در پناه خودش حفظ كنه


سلام مامان مهدیار عزیزم.مرسی از لطفت گلم.خوشحالم که باهات آشنا شدم.وخوشحالم که خاطراتمو خوندی. انشاالله خدا در پناه خودش حافظ و نگهدار همه بچه ها واسه پدر و مادرشون باشه همچنین آقا مهدیار کوچولوی تو و صدرای من.بازم بهم سر بزن.اگه دوست داری تبادل لینک بکنیم.
مامان زهره
24 خرداد 90 4:07
سلام عزیزم!
با این پستت بغض کردم و بهت غبطه خوردم
چقدم که پسرت خواستنی و شیرینه
خوش به حالت
من که تازه 2 ماهمه
صبرم کمه
خیلی درد داشتی بعد از سزارین؟



سلام مامان زهره عزیزم.مرسی که بهم سر زدی.ممنونم که صدرا رو دوست داری.زود میگذره صبر داشته باش.بعدا دلت واسه این روزا تنگ میشه .دردش عادی و قابل تحمل بود.تازه مسکنهایی که میزنن دردتو کامل از بین میبره نترس نازنین.انشاالله یه نی نی ناز و خوشگل دنیا بیاری.بووووووس