اقا صدرا کوچولوی ماماناقا صدرا کوچولوی مامان، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

صدرای زمان, صدرا کوچولوی قهرمان

زایمان

1390/3/14 1:49
نویسنده : مامان شهرزاد
478 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

شب قبل که چه عرض کنم دیگه دم دمای سحر بود که خوابم برد...احساس میکردم چند دقیقه ای نگذشته که صدای زنگ موبایل بابا فواد بلند شد.تصور میکردم آلارم ساعتشه و فکر میکردم چقدر زود صبح شد پیش خودم گفتم بهتره چند دقیقه بیشتر بخوابم...که صدای بابا فوادو شنیدم که داره با یکی احوالپرسی میکنه و میگه بله بله حتما.الان خودمونو میرسونیم!!!!!

و بعد منو صدا زدو گفت:از بیمارستان تماس گرفتن و گفتن مسئول نمیدونم چی چی داره میره و تا نرفته باید بیاین...منو بگید مثل برق گرفته ها پا شدم و ساعت رو نگاه کردم نزدیکای ٦ بود.گفتم مگه دیشب خانمه نگفت ٧ اینجا باشید چرا اینقدر زود؟هنوز ٦ نشده!!!!

و بلند شدمو رفتم حاضر شم.و مامانم (مامان فروزنده) که اونم بنده خدا دیر خوابیده بود رو بیدار کردم که باید بریم اونم بیدار شد.یه لحظه این اومد تو ذهنم که همیشه میگفت اگه تو یه روز بخوای زایمان کنی بهتره اصلا به من نگی و وقتی فارغ شدی خبرم کنی چون فکر میکنم تحمل استرسشو ندارم و تا بچه ات دنیا بیاد من هزار بار غش کردم!!

فکر میکردم الان تو دلش چه غوغاییه؟مامان بزگ مادریم و عمه فرح هم شب قبل پیشمون مونده بودن و با سرو صدایی که راه انداخته بودم بیدار شدن و عمه فرح هم بعد از یه خورده تامل و تفکر من باب اینکه بیاد یا بخوابه تصمیم گرفت بیاد و هر قدر گفتم بخواب و بعدا بیا قبول نکرد و حاضر شد .خدارو شکر شب قبل وسائل خودمو ساک بچه رو آماده کرده بودیم و تا بیمارستان هم ٢ دقیقه بیشتر راه نبود ولی توی همون مدت کمی که داشتیم حاضر میشدیم ٢بار دیگه از بیمارستان تماس گرفتن که کجائید و چرا نیومدید!!

به هر حال با سلام و صلوات و دعا و سفارشات بابام و مامان بزرگم حرکت کردیم سمت بیمارستان و بابا فواد گفت شما برید تا من ماشینو پارک کنم و بیام.ما وارد بیمارستان شدیم و پرسون پرسون رفتیم به بخش جراحی زنان و رفتم توی اتاقی و اسممو نوشتن و گفتن صدات میزنیم.چند دقیقه بعد اسممو صدا کردن و یه عالمه سوال پرسیدن و سوابق بیماریها و اعمال جراحی و ...بعد گفتن باز منتظر شو دوباره صدام کردن و همون سوالهارو پرسیدن و باز گفتن منتظر بمون....!!

توی راهروها خانمهایی رو میدیدم که گان و کلاه به سر دارن و یه شنل یاسی رو دوششونه و منتظرن بعد یه خانمی که احیانا همراه بیماری آمده بود ازم پرسید که چه مدلی میخوای زایمان کنی؟منم گفتم با بیحسی نخاعی و اونم نه گذاشت و نه برداشت با بی ملاحظه گی کامل گفت نه نه اینکارو نکنی ها!! من اینجوری زایمان کردم پدرم دراومد از اون روز کمرم داغون شده!!پشیمونم از اون روز تا حالا که چند سال میگذره هنوز سر درد دارم!!!!!!!!!!!! و رفت.!!!!! انگار دعوا داشت.صحبتاش بوی دلسوزی و خیرخواهی نمیداد..بد حرف میزد!

فکر کردم چطور دلش میاد با این لحن و با این بی رحمی به خانمی که اولین بچه اش رو میخواد دنیا بیاره این حرفارو بزنه و ته دلشو خالی کنه؟!ولی من احساس خوبی داشتم توی همین یکی دوشبی که فرصت داشتم در مورد این نوع زایمان تحقیق کرده بودم و همه  کسانی که از این روش استفاده کرده بودن راضی بودن.ولی دلم واسه مامانم میسوخت و نمیخواستم مضطرب شه.

دوباره اسممو صدا زدند و پرسیدن چطور اتاقی میخوام؟١نفره یا بیشتر؟ گفتم٣ نفره. آخه دوست داشتم چند نفر دیگه هم باشن که ببینمشون و با دیدن مامانهای دیگه هم ازشون چیز یاد بگیرم هم به شیر دهی تشویق شم هم نوزادای دیگه رو ببینم هم مامانم و عمه فرح که اندازه هم توی این امور بی تجربه بودن تنها نباشن.!(مامانم بعضی چیزارو در مورد نی نی داری فراموش کرده)!

بعد گفتن برو توی فلان اتاق که آماده ات کنن و اونجا یه خانمی گفت لباساتو عوض کن و گان و کلاه و شنل و دمپایی پوشیدم پرسید چند وقته ازدواج کردی و چقدر دلت با نمک شده شبیه کوزه شده!!!!!فکر کن!!!!!! بعد گفت طلاهاتو در بیار.گوشواره هامو  زنجیرمو در آوردم و حلقه ام رو که تو این چند سال هرگز در نیاورده بودم...به مامانم تحویل دادم میدونستم بازم داره لحظات سختی رو میگذرونه...

تازه ساعت ٨شده بود.گفتن برو تو اتاقت و منتظر بمون تا دکترت بیاد ساعت ١١ وقت سزارینته.پرسیدم چرا اینقدر زود گفتین بیام؟گفتن چون دیشب واسه پذیرش اومدی مسئولین همون شیفت باید کاراتو میکردن و تقصیر خودته باید امروز صبح میومدی تا اینقدر زود باهات تماس نگیرن!!!!!!!! وای خدای من این دیگه چه داستانی بود؟

به هرحال منتظر موندیم و در خلال همین امور بابا فواد هم اومد دم بخشو یه گپی زدیم و عمه فرح چندتا عکس ازمون انداخت و یه خورده خوراکی های جایگزین صبحونه واسمون آورد که من نباید میخوردم و همراهان محترمم هم انگار اشتهاشون کور شده بود نخوردن و گذاشتیمشون یخچال.ساعت حدودای   ٣٠/٨ مادر شوهرم (مامان بهجت) اومدن و بهشون گفتم دکتر ساعت ١١ میاد و ما الکی بناس اینجا معطل شیم...

یه دفعه گفتن مریض دکتر مسیحی بیاد واسه عمل و همراهانم با چشای خیس و دعای خیر بدرقه ام کردن و منم با ناباوری که چرا ساعت ٩ میخوان عمل کنن و این بیمارستان چقدر بی حساب و کتابه مثل مسخ شده ها دنبال یه خانمی راه افتادم دوباره با آسانسو به طبقات بالا تر رفتیم و توی یه اتاقی صدای قلب جنینو شنیدن و یه چیزایی رو چک کردن و دوربینی که همراهم برده بودم واسه ثبت لحظه تولد بچه رو ازم تحویل گرفتن و رفتم توی یه سالن بزرگ و شنلم رو درآوردن و سپردنم به یه خانم دیگه که ازم پرسید واسه سزارین اومدی؟گفتم آره که دادش دراومد و گفت تو مریض دکتر مژگان مسیحی هستی؟ما مریض خواهرش رو صدا کرده بودیم اون دکتر جراحی عمومی هستش!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اینجارو دیگه نمیتونستم حدس بزنم و باور کنم....خدای من...٢ تا خواهر با ٢ تخصص مختلف توی ١ بیمارستان توی ساعتهای نزدیک به هم جراحی دارن و بعد مسئولین محترم اینقدر با دقت پیج میکنن!!

مثل مسافرهایی که از پروازشون جا میمونن یا کنسلی میخورن  برگشتم سر جای اولم و خنده ام گرفته بود که با چه احساساتی خداحافظی کردم...ماجرا رو تعریف کردمو از مامانهای عزیز و فداکار خواهش کردم برگردن خونه و استراحت کنن و همون ١١ بیان .قرار شد عمه فرح پیشم بمونه

مامانا که انگار انرژیشون تحلیل رفته بود با نگرانیه مادرانه ازم خداحافظی کردن و رفتن عمه فرح هم که حوصله اش سر رفته بود واسه خودش میگشت.منم رو تختم نشسته بودم. به خانم سنگین وزنی که بی رمق روی تخت کناری خوابیده بود نگاه میکردم.از خانمی که همراهش بود(مادر زائو) چندوچون زایمان رو پرسیدم و خانمه گفت که دخترش به جز این دفعه ٢ بار دیگه باردار شده که متاسفانه بچه هاشو توی ٦ماهگی بارداری از دست داده دلیلش هم آنزیم عجیبی بوده که تو خونش  ساخته میشده و از روزی که واسه دفعه سوم حامله شده هر روز آمپول زده تا بچه رو حفظ کنه و شب قبل توی ٣٦ هفتگی درد زایمان میگیرتش و اورژانسی سزارین میشه ولی خوشبختانه دکترش خودشو نصفه شب رسونده و با روش اسپاینال (بیحسی نخاعی) فارغ شده!

مادر خانمه بچه کوچولویی رو که چشای بستش حسابی پف کرده بود رو نشونم داد و بعد بردش نزدیک سینه دخترش که شیرش بده دلم یه حالی شد به این فکر کردم که تا چند ساعت دیگه نی نی کوچولوی من رو هم اینطوری میارن کنارم...خانم زائو هم خیلی خسته و خواب آلود میزد با اینکه ساعت ٤ صبح سزارین شده بود هنوز سرحال نیومده بود ولی راضی یود و هر سوالی که ازش میپرسیدم رو با اشاره چشم جواب میداد میترسید سر درد بگیره حتما!!

چون میگن بعد از این نوع عمل بهتره زیر سر صاف باشه و بیمار صحبت نکنه تا دچار عوارض نشه...بعد یه خانم دیگه ای رو آوردن که سزارین با بیهوشی کامل کرده بود و تازه به هوش اومده بودو آه و ناله میکرد و بهش نمیخورد اولین زایمانش باشه.بعد هم بچه اش رو آوردن که من با تعجب و شفقت رفتم بالا سرشو نیگاش کردم و اونم یه پسر کوچولو بود با چشای بسته پف آلود که یه ریز جیغ میزد و خانم پرستار تند تند بهش لباس میپوشوند چون همراه خانمه هنوز نرسیده بود...بعد از کنجکاویهای مخصوص خودم دیدم خیلی حوصله ام سر رفته و بیخوابی داره از پا درم میاره دوباره سراغ دکتر مسیحی رو گرفتم و گفتن شاید ١١ هم نیاد!! با مامانم تماس گرفتم و گفتم ساعت ١١هم نیاین شاید اون ساعت هم دکتر نیومده باشه.قبلش خبرتون میکنم.استراحت کنید.ولی مامانم داشت ناهار درست میکرد.

به عمه فرح که هر چند دقیقه یه بار بهم سر میزد گفتم اینجا برنامشون حساب  نداره خسته ای برو خونه با ماما اینا بیا گفت مامان من (مامان بهجت) رفته خونه خودمون و مامان تو (مامان فروزنده) خونه خودتون. (البته خونه ما و مادر شوهرم اینا فقط یه کوچه فاصله داره). نمیدونم کجا برم و چیکار کنم. بهتره بمونم بعد رفت و باز برگشت و گفت ایثار هم اومده و اینجاس.

 ساعت حدود ١١ بود که اومدن گفتن دکترت اومده بیا بریم !!!!! باورم نمیشد همین که از در اتاق اومدم بیرون عمه بابا فواد (عمه مهین) رو دیدم که داشتن میومدن دیدنم گفتم دارم میرم بعد دم بخش فقط چند ثانیه برادرمو (دایی ایثار) دیدمو بهش گفتم به مامان خبر بده و برگشتم و از عمه مهین که مشغول آیه الکرسی خوندن واسه من بودن و عمه فرح که اشک تو چشاش جمع شده بود خداحافظی کردم.ووارد آسانسور شدم.خانم دکتر مژگان مسیحی هم جلوم ایستاده بود و باهام خوش و بش میکرد. گفتم میشه از سوزن ٢٥ استفاده کنید؟با تعجب نگاهم کرد انتظار اطلاعات پزشکی ازم نداشت لبخندی زد و گفت از اونم ریزتره.بعد گفت برو تا آماده ات کنن منم الان میام.

و اینطوری بود که بلاخره وارد اتاق عمل شدم.ممنونم که خوندیدم.همین امروز بقیه اش رو واستون تعریف میکنم. ولی تورو خدا شما هم یه چیزی بگید. نظراتون کو؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مهسا
14 خرداد 90 22:52
واای شهرزاد جون خیلی ترسناکه.


سلام مهسا جون چی ترسناکه گلم؟
مهسا
14 خرداد 90 23:33
حامله شدن بچه به دنیا اوردن بودن یه ادم دیگه توی ادم همه چیزش


طبیعیه که الان این احساسو داشته باشی بعدا همش از بین میره