اقا صدرا کوچولوی ماماناقا صدرا کوچولوی مامان، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

صدرای زمان, صدرا کوچولوی قهرمان

بارداری3

بازم سلام دوره بارداری خیلی جالبه.پره از احساسات جدید و متناقض و دوست داشتنی و به یاد موندنی که امیدوارم همه خانمها تجربش کنن.من طی بارداریم اضافه وزن زیادی پیدا کردم تقریبا 22کیلو!!!!!!!!!!!!!!و همش فکر میکردم که برگشتن به سایز سابقم دیگه فقط یه رویاست.دلم حسابی بزرگ بود به حدی که هرکس میدیدم میگفت 2قلو داری و من با خجالت میگفتم نه!!همه لباسهای سابقم رو جمع کرده بودم و فقط ماکسیهای گشاد تنم میکردم که نی نی جاش راحت باشه!ولی خوشبختانه الان وزنو سایزم از قبل از بارداریم هم کمتر شده.و جالبه که خیلیها بهم میگفتن بچه ات پسره و وقتی دلیلشو میپرسیدم میگفتن چون خوشرو و سرحالی و با این اضافه وزن و دل بزرگت سبک و سریع راه میری!اینم یه تجربه اس! ا...
6 خرداد 1390

بارداری 2

سلام دوباره امروز تصمیم دارم بقیه خاطره هامو از دوره بارداریم خیلی خلاصه واستون تعریف کنم و بعد به خاطراتم با صدرا کوچولو بعد از متولد شدنش بپردازم. عید نوروز سال 89 من یک ماه و نیم بود که از حاملگیم میگذشت و اولین سالی بود که یه جورایی سال جدید رو3نفره تحویل میکردیم...وقتی هم واسه عید دیدنی به منزل مادر شوهرم اینا رفتیم عمه فرح یه کیک گنده خوشگل که روش یه موجود کارتونیه با نمک نقاشی شده بود رو به مناسبت اولین سال نویی که صدرا کوچولو حضور داره (هر چند توی دل من) خریده بود و یه ماجرایی داشتیم با اون شمعی که روش بود و اون شلوغی دید و بازدید.... 13بدر هم بازم به نظر من اولین 13 بدر صدرای مامان هست چون حسابی کسل و ...
6 خرداد 1390

دوران بارداری 1

خیلی جالب بود که آغاز سال جدید هراه بود با اوایل بارداریم!    منم حساااااااااااااس!!!!!!!!!!!!! بارداری حس جالب و منحصر به فردی هست که فقط ما خانمها میفهمیمشو لذتشو میبریم              اینو هزار بار به بابا فواد گفتم تازه فهمیده بودم که باردارم و هزار جور فکرو خیالهای خوب و بد به ذهنم میومد آخه میدونید وقتی من و همسرم واسه آزمایشات قبل از ازدواج اقدام کردیم مشخص شد من کمخونی فقر آهن دارم.گفتن بهتره بابا فواد آزمایش دقیقتری انجام بده تا اگه مشکلی نداشت آزمایشگاه برگه اجازه ازدواج رو صادر کنه جالب اینجاست که با انجام اون آزمایش مشخص شد که همسرم به تالا...
23 ارديبهشت 1390

بارداری

اواخر اسفند ماه سال ٨٨ بود یه روز صبح من و بابای آقا صدرا (بابا فواد )  رفتیم واسه خرید مایحتاج منزل توبازار تره بار یه هویی احساس کردم دلم خیلی سبزی مرزه میخواد با اینکه بابا فواد اصلا مرزه دوست نداشت یه دسته بزرگ خریدم و برگشتیم خونه.منم کلی از خریدای سنگین رو برداشتمو یه عالمه پله رو بالا رفتم وقتی مشغول پاک کردن سبزیها بودم بابا فواد گفت :مرزه هارو قاطی بقیه سبزیها نکن و جدا بذارشون چون اصلا این سبزی رو دوست ندارم! بنده خدا چیز بدی نگفت ولی من که نمیدونستم چرا اینقدر عصبی هستم شاکی شدم همشونو ریختم دور!!و قیافه حق به جانبی گرفتم و سکوت کردم. شبم بعد از کلی وب گردی تصمیم گرفتم بخوابم..چند روزی بود احساس میکردم حال مساع...
18 ارديبهشت 1390