اقا صدرا کوچولوی ماماناقا صدرا کوچولوی مامان، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

صدرای زمان, صدرا کوچولوی قهرمان

بارداری3

1390/3/6 7:25
نویسنده : مامان شهرزاد
5,580 بازدید
اشتراک گذاری

بازم سلام

دوره بارداری خیلی جالبه.پره از احساسات جدید و متناقض و دوست داشتنی و به یاد موندنی که امیدوارم همه خانمها تجربش کنن.من طی بارداریم اضافه وزن زیادی پیدا کردم تقریبا 22کیلو!!!!!!!!!!!!!!و همش فکر میکردم که برگشتن به سایز سابقم دیگه فقط یه رویاست.دلم حسابی بزرگ بود به حدی که هرکس میدیدم میگفت 2قلو داری و من با خجالت میگفتم نه!!همه لباسهای سابقم رو جمع کرده بودم و فقط ماکسیهای گشاد تنم میکردم که نی نی جاش راحت باشه!ولی خوشبختانه الان وزنو سایزم از قبل از بارداریم هم کمتر شده.و جالبه که خیلیها بهم میگفتن بچه ات پسره و وقتی دلیلشو میپرسیدم میگفتن چون خوشرو و سرحالی و با این اضافه وزن و دل بزرگت سبک و سریع راه میری!اینم یه تجربه اس!

اواخر ماه هفتم بودم که مامانم اینا واسه صدرا کوچولو سیسمونی آوردن و انصافا واسش سنگ تموم گذاشتن.مامانم با سلیقه محشری که داره تخت و کمد و ویترین و دراور آیینه دار رو MDF آبی نفتی و کرم رنگ انتخاب کرده بود و سرویس وسائل بچه رو که شامل تخت کنار مادر و کرییر و ساک لباس و کالسکه و صندلی غذا و ساک حمل نوزاد و روروئکش و ... میشد روآبی نفتی و سورمه ای روغنی مارکHAUCK.

 سرویس لوازم بهداشتی هم ست کامل BABY COCCOLEبرداشته بود.به اضافه یه لباسشویی 2قلوی کوچولوی آبی سفید مخصوص البسه آقا صدرا و یه عالمه لباس و وسائل نینیونه دیگه که مجال اسم بردن از همشون نیست.

 وقتی داشتیم با کمک مادر شوهرم اینا اتاق بچه رو میچیدیم هر وسیله رو که برمیداشتیم ذوق میکردیم و قربون صدقه اش میرفتیم که مثلا الهی ظرفاشو ببینید...آخی قربون برس و شونش برم و...... عمه فرح هم زحمت کشید و دورتا دور دیوارهای اتاق رو نوار آبی و سفید با عکس شخصیتهای کارتونی چسبوند و یه اتاق خوشگل و نی نی پسرونه واسه ورودش آماده کردیم و منتظر تشریف فرمائیش بودیم.

 راستی یادم رفت بهتون بگم که دکترم رو عوض کردم میرفتم پیش خانم دکتر ماندانا محمودی که حسابی معتبر هست و خیلی خانم خوشرو و با سوادی هستند.هربار که معاینه میشدم حرفای قشنگی ازش میشنیدم.همه جای نی نیمونو نشونمون میداد و ازش تعریف میکرد و مثلا میگفت این کمر بچمه این دستاشه و همیشه جنینمو بچه ام خطاب میکرد و به همسرم میگفت اگه چش و ابرو ی بچه به خانمت بره همه دخترا تو خیابون واسش غش میکنن ومیگفت من خانمتو خیلی دوست دارم چون یکی از حرف شنو ترین مراجعینم هست و اینطوری از منم تعریف میکرد.

 خیلی ریلاکس و با حوصله بود ورابطمون خیلی خوب بود. حتی با منشی و مامائی هم که داشت حسابی اخت شده بودم ولی ماه هشتم باداریم بود که دکترم گفت داره میره کانادا و سفرش حدودا یک ماه طول میکشه و احیانا نمیتونه واسه زایمانم حضور داشته باشه.منو حسابی از دست خودش دلخور کرد چون در طی حاملگیم ارتباط روانی و روحی خوبی باهاش برقرار کرده بودم و احساس میکردم نمیتونم به راحتی در آستانه زایمانم با دکتر دیگه ای آشنا شم. ولی ظاهرا چاره ای نبود گفت میتونی بیای اینجا پیش دکتری که تو این مدت جای خودم میذارم یا میتونی بری پیش خانم دکتر مسیحی .اسم و تعریف دکتر مسیحی رو هم زیاد شنیده بودم و تصمیم گرفتم برم پیش اون و اتفاقا مطبش هم روبروی مطب دکتر محمودی بود.

 در مورد نوع زایمانم هم بعد از کلی مطالعه و تحقیق تصمیم گرفته بودم زایمان طبیعی بدون درد داشته باشم و در موردش با دکترم صحبت کرده بودم اونم گفت اواخر بارداریت بعد از معایناتم مشخص میشه که امکانش هست یا نه و حسابی از انتخابم خوشحال شده بود وقتی به دکتر جدیدم مراجعه کردم اونم همون حرفو زد.ولی بازم امیدوار بودم دکتر محمودی زودتر برگرده و اون موقع زایمانم حضور داشته باشه.

 به هفته 39 رسیدم و هنوز از دکتر محمودی خبری نشده بود. باز رفتم پیش خانم مسیحی و بعد از انجام معایناتم گفت بچه نیومده توی لگن و لگنت کوچیکه و امکان زایمان طبیعی نداری و اگر همچنان مصر باشی ممکنه درد زایمانت شروع بشه و تمام درد رو تحمل کنی و دست آخر مجبور شی سزارین کنی و الان هم داره دیر میشه و اگه دوست نداری اورژانسی سزارین شی بهتره فردا زایمان کنی!!

 منم با تعجب و ناباوری به دکتر گوش میکردم.باورم نمیشد که اون بارداری طولانی و روزهای بلند و کشدارش به سر رسیده و پسرمو به زودی ملاقات میکنم.ازش خواهش کردم یه مدتی بهم زمان بده چون همچنان امیدوار بودم دکترم برگرده ولی خانم دکترمسیحی آب پاکی رو ریخت روی دستم و گفت اگه بیمارستان وقت نگیری و دردت شروع بشه معلوم نیست کجا و کی سزارین شی و دکترت کی باشه!

گفتم خب اقلا اجازه بدید پس فردا سزارین شم و اون با اکراه قبول کرد و برگه معرفیمو به بیمارستان آریا صادر کرد و بعد از چند توصیه پزشکی ازم خداحافظی کرد.از اتاقش خارج شدم و خبر رو به عمه فرح که همراهم اومده بود دادم.اونم حسابی تعجب کرد و البته حسابی خوشحال شد بعد هم به همسرم و خانوادش و بعد مامانم اینا.و مامانم گفت فردا حرکت میکنیم..

 دوره حاملگیم با تمام خاطرات و احساسات به یاد موندنیش به انتها رسیده بود.دلم یه هویی گرفت میدونستم دلم خیلی واسه روزهایی که با عزیز دلم زندگی فوق العاده نزدیک و متصلی داشتم تنگ میشه.واسه تکون خوردناش!منم مثل همه مامانهای دیگه حسابی حواسم به تکونهای نی نی بود و اگه یک ساعت حرکتشو احساس نمیکردم یه عالمه شربت و شکلات و شیرینی میخوردم تا جناب صدرا خان یه تکونی به دست یا پای محترمش بده و خیال منو راحت کنه.یه دفعه هم انگار خسته بود و راحت خوابیده بود که به شیرینی خوریام جواب نداد و من و بابا فواد هراسون رفتیم بیمارستان و تا صدای ضربان قشنگ قلبشو نشنیدم آروم نگرفتیم..

 همیشه به همسرم میگفتم چرا خدا حاملگی رو اینقدر طولانی کرده؟یه بارم که به داداش کوچیکم (دایی ایثار) اینو گفتم گفت برو خدارو شکر کن که فیل یا کرگدن نیستی چون اونا حدودا 2سال حامله هستن!!!چه دلداریه آرامش بخشی بود واقعا!!!!!!!!!!!!حالا اون دوره که اونقدر به نظرم طولانی بود تموم شده بود...دیگه میتونستم قهوه و نوشابه بخورم میتونستم روی کمرم بخوابم میتونستم کفشای پاشنه بلند بپوشم و تمام منعیاتم تموم میشد و مهمتر از همه دیدن روی ماه نازنینی بود که بارها به همسرم گفته بودم به حدی مشتاق دیدار بچه ام هستم که مطمئنم هیچ عاشقی این اشتیاق رو واسه دیدن عشقش نداشته و نداره...

فردای اون روز مامان و بابا و داداش کوچیکم که هنوز مجرده از اصفهان اومدن اهواز و داداش بزرگم به خاطر مدرسه پسرش عذر خواهی کرد وقول داد در اولین فرصت بهم سر بزنه.

 دکتر گفته بود شب قبل از سزارین یه شام سبک سر شب بخورم و بعدش فقط مایعات ولی یادمه ساعت 12 شب داشتم با ولع قورمه سبزی میخوردم و مامانم تماشام میکرد و گفت منم روز قبل از زایمانهام همینجوری گرسنه میشدم و یه عالمه میخوردم پس واقعا در آستانه زایمانی! شب همه خونمون بودن مامانم اینا خانواده همسرم وچنتا از فامیلا.شلوغ بود و خوش گذشت..

.بعد هم با بابا فواد و دایی ایثار و عمه فرح رفتیم بیمارستان و کارای پذیرش رو انجام دادیم.بعد هم یه دوش گرفتم و وقتی میخواستم بخوابم ساعت 4 صبح شده بود! ولی دکتر بهم گفته بود ساعت ساعت 8 بیمارستان باش و فکر میکردم یه سه چهار ساعتی استراحت میکنم.

و اینطوری دوره بارداری تموم شد...در پستهای بعدی ماجراهای زایمانم رو واستون تعریف میکنم. امیدوارم بخونیدم و لطفا نظرتونو واسم بنویسید حتی سوالاتونو البته اگر فکر میکنید تجربیاتم ممکنه به دردتون بخوره

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان علي
10 تیر 90 23:18
پس اهوازي هستين.خيلي خوبه توي دنياي مجازي يه همشهري پيدا كني.من ميلينكمتون
مامان علي
10 تیر 90 23:20
واقعا گيجم.من كه لينكتون كرده بودم
بتی
18 آذر 91 17:59
خوشبحالتون.دلم خیلی گرفت منم مشتری خانم دکتر محمودیم.1ماه پیش بارداری 3ماهم تموم شد.قلب بچم نمی زد.برام دعاکنید منم بچه دار شم.اشکام امون نمی دن.صدرارو ببوس عزیزم


شیرین
10 تیر 92 12:09
کاملا درکت می کنم منم دقیقا مثل خودت بودم بارداری مخصوصا بچه اول واقعا لذت بخشه منم سزارین شدم، اما حالا که می خوام بچه دومم رو باردار شم خیلی استرس دارم دیگه مثل اولی نیستم مدام به پسرم فکر می کنم