اقا صدرا کوچولوی ماماناقا صدرا کوچولوی مامان، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

صدرای زمان, صدرا کوچولوی قهرمان

بارداری 2

1390/3/6 7:20
نویسنده : مامان شهرزاد
470 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوباره

امروز تصمیم دارم بقیه خاطره هامو از دوره بارداریم خیلی خلاصه واستون تعریف کنم و بعد به خاطراتم با صدرا کوچولو بعد از متولد شدنش بپردازم.

عید نوروز سال 89 من یک ماه و نیم بود که از حاملگیم میگذشت و اولین سالی بود که یه جورایی سال جدید رو3نفره تحویل میکردیم...وقتی هم واسه عید دیدنی به منزل مادر شوهرم اینا رفتیم عمه فرح یه کیک گنده خوشگل که روش یه موجود کارتونیه با نمک نقاشی شده بود رو به مناسبت اولین سال نویی که صدرا کوچولو حضور داره (هر چند توی دل من) خریده بود و یه ماجرایی داشتیم با اون شمعی که روش بود و اون شلوغی دید و بازدید....

13بدر هم بازم به نظر من اولین 13 بدر صدرای مامان هست چون حسابی کسل و بیحالم کرده بود و دوست داشتم همش دراز بکشم که به خاطر جماعتی که جمع شده بودیم خیلی امکانش نبود!!

قبلا بهتون گفتم ویارم چی بود ولی اتفاق جالبی که افتاده بود این بودش که نسبت به بعضی بوها حساسیت پیدا کرده بودم و حالم بد میشد!مثلا از بوی 2تا از عطرهام متنفر شده بودم و مورد دیگه اینکه اصلا نمیتونستم از لوازم آرایشی بهداشتی مارکCLAIVENاستفاده کنم!با اینکه هر کدوم از محصولاتش رایحه مخصوص خودشو داشت ولی همشون حالمو بد میکردن و مجبور شدم از مارک دیگه ای استفاده کنم.ببینید چه تاثیری داشت که هنوزم که هنوزه وقتی اون رایحه ها رو استشمام میکنم تهوع پیدا میکنم!!

فکر میکنم خیلیها یه همچین تجربه هایی داشته باشن.اینم از نکات جالب بارداریه!!

متولد اردی بهشت هستم و یادمه پارسال شب تولدم مادر شوهرم اینا مثل هر سال خجالتم دادند و واسم جشن گرفتن و میگفتن سال آینده بچه ات هم روز تولدت بغلته!و واقعا همین شد امسال آقا صدرا همش تو بغل مامانش بود.که داستانشو حتما واستون تعریف میکنم...

خرداد ماه هم اسباب کشی داشتنیم یادش به خیر مثل همین روزا بود.من تقریبا 4ماهه باردار بودم و اینجا هوا حسابی داغ بود.با اینکه همه اومده بودن کمکم و کار خاصی نکردم شلوغی اسباب کشی حسابی کلافه ام کرده بود.هرچقدر جعبه های وسائل رو خالی میکردیم انگار تمومی نداشت... بعد هم نصب تابلو ها و پرده و...تازه بعد از چیدن احساس میکردم که خوب دکور نشده و دوباره تغییرات شروع میشد!! و من همش با نی نی کوچولوم حرف میزدم و ازش معذرت خواهی میکردم که دارم خسته اش میکنم و واسش آواز میخوندم تا شاید سرش گرم شه!! چه روزایی بود...

یکی از نگرانیهایی که داشتم این بود که مبادا خدای نکرده بچه ام دچار زردی بشه چون شنیده بودم وقتی قسمت اعظم بارداری توی فصل و منطقه گرم بگذره امکانش بیشتر میشه و اینکه من خودمم طبیعت گرمی دارم واسه همین بعد از مشورت با دکترم شروع کردم به خوردن عرقیات گیاهی خنک مثل کاسنی و ...خدا میدونه چقدر خوردم اینجا تا 20 آبان که صدرا کوچولو متولد شد هنوز کولرهامون روشن بود.هوا حسابی گرم ومن هر هفته چند لیتر ازین عرقیات  و کلی خوراکیهای خنک میخوردم و البته خداروشکر پسرم هم سالم و سرحال و خوشرنگ متولد شد.

منم مثل همه مامانهای دیگه هرگز اولین باری رو که صدای طپش قلب نی نیمو شنیدم  فراموشم نمیشه...هرگز... 

اول کلی گوگل کردم تا اسم یه دکتر خیلی معروف رو پیدا کنم.و یه اسم بیشتر از بقیه به چشم میومد.زنگ زدم و ازش نوبت گرفتم از ساعت4بعد از  ظهر اونجا بودم تا 10 شب که ویزیتم کرد نمیدونید چقدر شلوغ بود.بعدم که به یکی از خانمهای اونجا گفتم باردارم تعجب کرد و گفت پس چرا اومدی اینجا؟ این دکتر تخصصش نازایی هستش و این جماعتی که اینجان همه واسه درمان اومدن تازه شانس آوردی بهت وقت داده ما از 6ماه پیش نوبت گرفتیم!!

منو بگید متعجب وارد اتاق دکتر شدم و آزمایشمو نگاه کردو یه چیزایی نوشت و گفت برو سونو واسه تشخیص سن حاملگی

دکتر سونو هم یه آقایی بود و گفت دراز بکش و خودش خیره شده بود به مانیتور.پرسیدم چیزی میبینید؟ بله بلند بالا و کشیده ایی گفت و باز خیره به صفحه بود و یه اصطلاحاتی میگفت و یه خانمی اون ور تر پشت یه مانیتور دیگه OK میداد و من سردر نمیاوردم که چی میگن. پرسیدم میشه ببینمش مانیتورو گردوند رو به من و یه دایره متحرک کوچولو رو نشونم داد و گفت این بچه اته ببین چقدرم ورجه وورجه میکنه.

٦هفته از بارداریت میگذره و احتمالا 1آذر این کوچولو دنیا میاد! میخوای صدای قلبشو بشنوی؟و من با اشتیاق گفتم آره...

بعد زیبا ترین صدای طپش قلب دنیارو شنیدم که با سرعت زیادی میزد.........نمیدونستم چیکار کنم چشام اشکی بود و باورم نمیشد یه موجود کوچولو داره توی وجودم زندگی و رشد میکنه.اونجا بود که همزمان با شنیدن صدای قلب بچه ام یه هویی یه عالمه احساسات مادرانه تو وجودم شکفت...و  با نگرانی مختص مامانا هزار تا سوال از دکتر پرسیدم و بهش مهلت جواب نمیدادم.بنده خدا حسابی گیج شده بود چون قبل از جواب دادنش بعدی رو میپرسیدم!!

بعد هم اومدم بیرون و برگه سونو رو به بابا فواد نشون دادم و گفتم ببین این عکس بچمه.و تمام مشخصاتشم مثل قد و وزن و تاریخ احتمالی متولد شدنش هم مشخصه وبعد گفتم نمیدونی قلبش چطوری میزنه..هزارتا میزنه اینطوریه صداش:پیتیک پیتیک پیتیک پیتیک

و همسرم برگه سونو رو نیگا میکرد و یه لبخند گنده روی لبش بود 

 توی راه تا برسیم خونه مادر شوهرم اینا صد بار ماجرای اتاق سونورو با جزئیات واسش تعریف کردمو باز صدای قلب جنینمو واسش تکرار:پیتیک پیتیک پیتیک پیتیک.......................................................

بعد هم نوبت خانواده شوهرم بود که یه دور دیگه با چشاشون برگه سونوی نی نی رو سونو کنن و قربون صدقه اش برن.برادر شوهرم (عمو فاروق) که از بابا فواد کوچکتره و تنها عموی صدرا کوچولو هست میگفتش پس کی دنیا میاد ؟!!!!!!!!!!!!!!فکر کن.............

دلیل اشتیاق شدید خانواده بابا فواد این بود که خیلی وقت میشد که نی نی کوچولو نداشتن و آخرین بچه عمو و عمه ها و خانواده دختر عمو کوچیکه بابا فواده  که18 ساله اس و داره واسه کنکور آماده میشه (عمه غزال)

و همسرم هم فعلا  اولین و تنها بچه ایی هست میون این جماعت که ازدواج کرده و بچه داره... واسه همین آقا صدرا کلی ارج و قرب داره و خاطرخواهاش زیادن و وقتی جایی میریم بقیه هم میان همونجا فقط واسه خاطر صدرا کوچولو و به خدا سر بغل کردنش با هم دعوا میکنن و نوبت میگیرن...

مرسی که خاطرهای کلی منو از دوره بارداریم میخونید زود واسه ادامه اش میام.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)