اقا صدرا کوچولوی ماماناقا صدرا کوچولوی مامان، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه سن داره

صدرای زمان, صدرا کوچولوی قهرمان

بارداری

1390/2/18 8:08
نویسنده : مامان شهرزاد
545 بازدید
اشتراک گذاری

اواخر اسفند ماه سال ٨٨ بود یه روز صبح من و بابای آقا صدرا (بابا فواد )  رفتیم واسه خرید مایحتاج منزل

توبازار تره بار یه هویی احساس کردم دلم خیلی سبزی مرزه میخواد با اینکه بابا فواد اصلا مرزه دوست نداشت

یه دسته بزرگ خریدم و برگشتیم خونه.منم کلی از خریدای سنگین رو برداشتمو یه عالمه پله رو بالا رفتم

وقتی مشغول پاک کردن سبزیها بودم بابا فواد گفت :مرزه هارو قاطی بقیه سبزیها نکن و جدا بذارشون چون اصلا این سبزی رو دوست ندارم!

بنده خدا چیز بدی نگفت ولی من که نمیدونستم چرا اینقدر عصبی هستم شاکی شدم همشونو ریختم دور!!و قیافه حق به جانبی گرفتم و سکوت کردم.

شبم بعد از کلی وب گردی تصمیم گرفتم بخوابم..چند روزی بود احساس میکردم حال مساعدی ندارم

یادم بود که خیلی وقت پیش چنتا بیبی چک خریدم ولی یادم نبود کجا گذاشتمشون بعد از زیرو رو کردن چنتا

قفسه و جعبه دارویی یه دفعه چشمم به جمال یکیشون روشن شد و با کنجکاوی و خوشحالی فراوون از این کشف

بزرگ نگاهی به تاریخ انقضاش انداختم و دیدم که به به!!٦ماهی هست که تاریخ مصرفش تموم شده!!

اهمیتی ندادم.فقط میخواستم وقتمو بگذرونم و دکتربازی در بیارم.

(آخی ...مثل وقتی یه دختر کوچولوی 5 ساله بودم)..

درست یادم هست که با بی تفاوتی زل زده بودم بهش و منتظر ظاهر شدن خطوط رنگیش بودم!!

ولی یه خط ظاهر شد!!باور کردنی نبود.اصلا انتظارشو نداشتم.یک آن گفتم به خاطر تاریخ گذشته بودن بیبی چکه و خطا داره

ولی یه حس قوی

بهم میگفت دارم مامان میشم!!یادمه ساعت 2:30 نیمه شب بود و بابا فواد خواب.

رفتم بالا سرشو بیدارش کردم و ماجرا رو واسش تعریف کردم.بغض گلومو گرفته بود و حس غیر قابل توصیفی داشتم. چشاش گرد شد و متعجب نگاهم میکرد

وقتی گفتم تاریخ تست گذشته بود تمام خوابی که از کله اش پرونده بودم به چشاش هجوم آوردو گفت باید دوباره

تست کنی بگیر بخواب فردا امتحان کن..ولی دیدم که یه چند دقیقه مبهوت به یه نقطه خیره شد و بعد خوابش برد.

منو بگو انگار تازه از خواب پاشدم نمیتونم حالمو وصف کنم.یه چیزی تو مخم میگفت این تست تاریخ گذشته نتیجه رو درست حدس زده...و من با یه عالمه احساسات متناقض خوابم برد

شب بعد تولد مادر شوهرم بود و من و همسرم دنبال پیدا کردن هدیه مناسب بودیم ولی من از پله های اولین     داروخونه

بالا رفتم و 2تا بیبی چک خوشگل خریدم ...تا دیر وقت شب خونه پدرشوهرم اینا بودیم و شب خوبی رو گذروندیم ولی چیزی به کسی نگفتیم

اومدیم خونه و طبیعتا اولین کار من تست بارداریم بود و باز با تعجب منتظر ظاهر شدن خطوط رنگی بودم ولی دوباره فقط 1خط....

این بار شیرین ترین حس تمام زندگیمو تجربه کردم بدو به همسرم اطلاع دادم و اون زیباترین نگاهشو همراه یه لبخند بزرگ هدیه این خبر خوشایند کرد!

کلی در مورد نی نی و اتفاق دوست داشتنی که واسمون افتاده بود حرف زدیم ولی در انتها تصمیم گرفتیم که قبل از اطلاع به دیگران واسه اطمینان خاطر سری به آزمایشگاه بزنیم و تست خون بدم

فرداش ٨صبح تو آزمایشگاه بودیم ولی گفتن نتیجه بعداز ظهر حاظر میشه.دم غروب دوباره سر زدیم و مسئول اونجا یه پاکت سفید نارنجی داد دستم که سند مستند بارداریم بود

٢٥ اسفند ٨٨ یکی از به یاد موندنی ترین و زیباترین روزهای کل عمرم شد.

با یه جعبه شیرینی رفتیم منزل مادر شوهرم و اونجا وقتی مناسبتشو پرسیدن همسرم رو کرد به خواهر کوچیکش (عمه فرح) و بهش گفت داری عمه میشی.!هرگز نگاه متعجب و چشای خیس از اشک شوقشون رو فراموش نمیکنم.

بعد هم این خبر رو تلفنی به مامانم اینا که اصفهان ساکن هستند دادم و با عکس العمل جالب و به یادموندنیشون روبرو شدم...

و به این ترتیب اقا صدرا کوچولو حضور قشنگشو اعلام کرد.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان صوفی
6 خرداد 90 7:29
وای الهی چه نی نی نازی داری خدا حفظش کنه انشاالله
چه خاطرات خوبی بازم ادامه بده


خوشحالم کردید ممنونم از توجه و لطفتون