اواخر اسفند ماه سال ٨٨ بود یه روز صبح من و بابای آقا صدرا (بابا فواد ) رفتیم واسه خرید مایحتاج منزل توبازار تره بار یه هویی احساس کردم دلم خیلی سبزی مرزه میخواد با اینکه بابا فواد اصلا مرزه دوست نداشت یه دسته بزرگ خریدم و برگشتیم خونه.منم کلی از خریدای سنگین رو برداشتمو یه عالمه پله رو بالا رفتم وقتی مشغول پاک کردن سبزیها بودم بابا فواد گفت :مرزه هارو قاطی بقیه سبزیها نکن و جدا بذارشون چون اصلا این سبزی رو دوست ندارم! بنده خدا چیز بدی نگفت ولی من که نمیدونستم چرا اینقدر عصبی هستم شاکی شدم همشونو ریختم دور!!و قیافه حق به جانبی گرفتم و سکوت کردم. شبم بعد از کلی وب گردی تصمیم گرفتم بخوابم..چند روزی بود احساس میکردم حال مساع...