اقا صدرا کوچولوی ماماناقا صدرا کوچولوی مامان، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

صدرای زمان, صدرا کوچولوی قهرمان

متولد شدن صدرا کوچولو

سلام ساعت حدود ١١ صبح بود و من خسته...٩ماه بارداریم به دقایق آخرش نزدیک شده بود...از صبح تو بیمارستان بودم و انتظار میکشیدم.و وقتی نی نی کوچولوم تکون میخورد میدونستم که به زودی این احساس لذت بخش و بی همتا رو از دست میدم... باهاش حرف میزدم.میگفتم شیطنت نکن مامان جان.قربون پسر نازدونم برم آماده باش دیگه چیزی به دیدارمون نمونده و مثل تمام این ٩ ماه دلمو لمس میکردم و بچه ام رو نوازش... فکر میکردم کاش مثل زایمان طبیعی بچه رو همون لحظه تولد بهم میدادن تا بغلش کنم و باهاش حرف بزنم تا دچار استرس و ترس نشه.اصلا فقط به همین دلیل میخواستم طبیعی زایمان کنم...به این فکر میکردم که الان نمیدونه قراره دنیا بیاد و مثل هر روز راحت خوابیده.هی فکر می...
14 خرداد 1390

زایمان

سلام شب قبل که چه عرض کنم دیگه دم دمای سحر بود که خوابم برد...احساس میکردم چند دقیقه ای نگذشته که صدای زنگ موبایل بابا فواد بلند شد.تصور میکردم آلارم ساعتشه و فکر میکردم چقدر زود صبح شد پیش خودم گفتم بهتره چند دقیقه بیشتر بخوابم...که صدای بابا فوادو شنیدم که داره با یکی احوالپرسی میکنه و میگه بله بله حتما.الان خودمونو میرسونیم!!!!! و بعد منو صدا زدو گفت:از بیمارستان تماس گرفتن و گفتن مسئول نمیدونم چی چی داره میره و تا نرفته باید بیاین...منو بگید مثل برق گرفته ها پا شدم و ساعت رو نگاه کردم نزدیکای ٦ بود.گفتم مگه دیشب خانمه نگفت ٧ اینجا باشید چرا اینقدر زود؟هنوز ٦ نشده!!!! و بلند شدمو رفتم حاضر شم.و مامانم (مامان فروزنده) که او...
14 خرداد 1390

مرد کوچولوی مامان

مرد کوچولوی مامان آرزو میکنم از لحظه لحظه زندگیت لذت ببری و موفق باشی راضی باشی قوی باشی و اون... و اون آدم خوبه باشی که این روزا همه دوست داریم یکیشو بشناسیم...     ...
8 خرداد 1390

بارداری3

بازم سلام دوره بارداری خیلی جالبه.پره از احساسات جدید و متناقض و دوست داشتنی و به یاد موندنی که امیدوارم همه خانمها تجربش کنن.من طی بارداریم اضافه وزن زیادی پیدا کردم تقریبا 22کیلو!!!!!!!!!!!!!!و همش فکر میکردم که برگشتن به سایز سابقم دیگه فقط یه رویاست.دلم حسابی بزرگ بود به حدی که هرکس میدیدم میگفت 2قلو داری و من با خجالت میگفتم نه!!همه لباسهای سابقم رو جمع کرده بودم و فقط ماکسیهای گشاد تنم میکردم که نی نی جاش راحت باشه!ولی خوشبختانه الان وزنو سایزم از قبل از بارداریم هم کمتر شده.و جالبه که خیلیها بهم میگفتن بچه ات پسره و وقتی دلیلشو میپرسیدم میگفتن چون خوشرو و سرحالی و با این اضافه وزن و دل بزرگت سبک و سریع راه میری!اینم یه تجربه اس! ا...
6 خرداد 1390

بارداری 2

سلام دوباره امروز تصمیم دارم بقیه خاطره هامو از دوره بارداریم خیلی خلاصه واستون تعریف کنم و بعد به خاطراتم با صدرا کوچولو بعد از متولد شدنش بپردازم. عید نوروز سال 89 من یک ماه و نیم بود که از حاملگیم میگذشت و اولین سالی بود که یه جورایی سال جدید رو3نفره تحویل میکردیم...وقتی هم واسه عید دیدنی به منزل مادر شوهرم اینا رفتیم عمه فرح یه کیک گنده خوشگل که روش یه موجود کارتونیه با نمک نقاشی شده بود رو به مناسبت اولین سال نویی که صدرا کوچولو حضور داره (هر چند توی دل من) خریده بود و یه ماجرایی داشتیم با اون شمعی که روش بود و اون شلوغی دید و بازدید.... 13بدر هم بازم به نظر من اولین 13 بدر صدرای مامان هست چون حسابی کسل و ...
6 خرداد 1390