اقا صدرا کوچولوی ماماناقا صدرا کوچولوی مامان، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

صدرای زمان, صدرا کوچولوی قهرمان

اولین روز بعد از دنیا اومدن صدرای نازنینم

1390/3/21 10:20
نویسنده : مامان شهرزاد
536 بازدید
اشتراک گذاری

خدا رو شکر  پسرم روز  پجشنبه 20 آبان سال 1389 ساعت 30/11 صبح در بیمارستان تخصصی و فوق تخصصی آریای اهواز با وزن 600/3 کیلو متولد شد.

جزئیاتشو توی پستهای قبلی توضیح دادم...

نمیتونم بگم چه احساسی داشتم..خوشحال بودم که پسرم صحیح و سالم متولد شده و انتظارم به سر رسیده...حالم از بقیه زائو های بغل دستیم بهتر بود فقط کمی احساس تشنگی میکردم و این که تا 8ساعت نمیبایست تکون بخورم و چیزی بنوشم اذیتم میکرد!

یه خانمی اومد و یادم داد که در همون حالت خوابیده بچه رو شیر بدم ...وای اینجاش دیگه خیلی بانمک و دوست داشتنی بود ..اولین لحظه ای که نوزاد شیر میخوره..خدای من باورم نمیشد! در طول دوره بارداریم اصلا نشونه ای پیدا نکرده بودم دال بر شیر داشتن..فکر میکردم حتما من از اون مامانهایی میشم که نی نی مجبوره شیرخشک بخوره.!

ولی در کمال ناباوری دیدم پسرکم شیر میخوره! دهن کوچولو و لبای قرمزشو میدیدم که با ولع مشغول خوردنه.انگار حسابی هم گرسنه بود.قربونش برم من الهی..دور دهن خوشگلش هم شیری شده بود که اینم یه نشونه دیگه بود که بفهمم نه تنها شیر دارم بلکه خیلی هم زیاده!

دوباره احساساتی شدم و اشکم جاری شد.دیگه یه مادر کامل و تمام عیار شده بودم ..داشتم به نوزادم شیر میدادم.

صدرای مامانی چشاش هنوز بسته بود...ولی من یک لحظه هم چشم ازش برنمیداشتم زل زده بودم بهش...فکر میکردم این موجود دوست داشتنی همونیه که تا چند ساعت پیش تو دلم بود و تکون میخورد همونی که اینقدر منتظر بودم تا ببینم چه شکلیه...

گهگاهی یه تکون کوچولو میخورد و یا با صدای نوزادانش نق میزد ..همش منتظر بودم که باز صداشو بشنوم نمیدونید چقدر عشق میکردم و هزار بار قربون حرکت کردن و صداش میرفتم...

عصر اون روز ساعت ملاقات که رسید و یه هویی دورو برم شلوغ شد بابام  اینا و دایی ایثار و پدر شوهر و مادر شوهرم و عمو فاروق و عمه فیروزه...عمه بزرگه بابا فواد (عمه بدریه) و دخترش (خاله ایناس)..خاله شهلا و دخترش (عمه صابرین)عمه مهین و دخترش (خاله شفا)و...الان دقیقا همه رو یادم نیست ولی کلا خیلی شلوغ شد....همه میگفتن  بچه شبیه باباش شده.خب خیلیها هم قبلا که من و بابا فواد تازه ازدواج کرده بودیم میگفتن شبیه هم هستید.! و کلا شاد بودن که یه پسر کوچولوی سالم و دوست داشتنی به خانواده اضافه شده..

ولی اون لحظه مهمترین فرد همسرم بود. بابا فواد که اومد و واسه اولین بار پسرشو از نزدیک دید. فکر کنم خیلی خیلی خوشحال بود که لبخندش تمومی نداشت و با آرامش خاصی پسرمونو تماشا میکرد..و بین همه کسانی که اومدن و خوشحالم کردن من فقط حواسم به همسرم بود دوست داشتم پیشمون بمونه و بتونیم تنهایی بچه رو تماشا بکنیم و در موردش حرف بزنیم.

 راستی وقتی من رفته بودم اتاق عمل دایی ایثار و عمه فرح به بقیه خبر میدن مادر شوهرم و یه عده میان ولی بابا فواد مامانم بر میداره و اول میره سراغ گل و سنبل واسه خانمش و دیرتر میرسن.وقتی صدرا دنیا اومده بود اون آقای فیلم بردار منتظر نمیمونه و به سالن انتظار میره و فکر میکرده دایی ایثار بابای بچه اس و شیرینیشو از دایی ایثار میگیره و دوربینو بهش تحویل میده و تبریک میگه و میره.

و همه متعجب بودن که چقدر زود فارغ شدم نمیدونستن اون آقا فقط از همون چند دقیقه متولد شدن بچه فیلم گرفته و زود اومده که مژده بده...دایی ایثار و عمه فرح و بقیه هم فیلمو میبینن و بعد مامانم و بابا فواد میرسن و اونا هم تماشا میکننو بعد منتظر من میشن.ظهر هم بابام اینا منزل پدرشوهرم اینا بودن واسه خودشون جشن کوچولویی گرفته بودن تا عصری که ساعت ملاقات برسه

بعد هم که ساعت ملاقات رسید و  همه اومدن و  دوست داشتن صدرا رو ببینن و تا آخرین لحظه هم موندن.یکی از کارای با نمک این بودش که دایی ایثار آروم انگشتشو گرفت زیر بینی صدرا کوچولو و به بابا فواد گفت ببین چطوری نفس میکشه اینطوری میتونی حسش کنی.!و من و بابا فواد هم آروم همون کارو کردیم...

همه تبریک میگفتن و شاد بودن همه با من انتظار کشیده بودن.باهام حرف میزدن و احوالاتمو میپرسیدن بابام ولی انگار دلش واسه من میسوخت و رنگ  پریدگیم اذیتش میکرد.اینو کاملا احساس میکردم ..به هر حال بعد از تعارفات و احوالپرسیها و نصایح معمول و مرسوم همون طوری که یه هویی شلوغ شد با تذکر مسئولین یه هویی هم خلوت شد و باز من و صدرا جونم موندیم و البته عمه فرح.

عمه فرح طفلکی ناهار هم نخورده بود با اینکه واسش آورده بودن.شاید به خاطر من! و شاید هیجان زیادی وشادی مضاعف سیرش کرده بود.البته کارش این بود که از صدرا عکس بگیره و دورو برش باشه و تماشاش کنه و لبخند بزنه..همیشه از روزی که من خانم برادرش شدم میگفت بهترین خبری که در طول عمرم ممکنه بشنوم خبر بارداری تو و بهترین روز عمرم روزیه که بچتون دنیا بیاد .این حرفارو خیلی قبل از اینکه ما حتی تصمیم به بچه دار شدن بگیریم زده بود قبل از اینکه دانشجوی مهندسی بشه...

و الان به مرادش رسیده بود.چون خودم قبلا عمه شده بودم میتونستم حالشو بفهمم.

ولی حال هیچکس مثل من نبود انگار که تمام وجودم داخل اون کوچولوی سه و نیم کیلویی خلاصه شده بود.اصلا پسرم جدا از من محسوب نمیشه حتی یه تیکه از منم نیست حتی مثلا قلبمم نیست خود خود منه..منه در من ..منه از من ..منه با من...

تمام طول بارداریم عاشقانه باهاش زندگی کرده بودم و الان کنارم بود.اصلا واسم قابل درک نبود و نیست که بچه جز مادرش به کس دیگه ای هم تعلق داره...به خدا اصلا قصد خود خواهی ندارم .خوبه که خیلیها بچه رو دوست داشته باشن و بهش عشق بدن ولی هیچکی نمیتونه یعنی باید مادر باشی تا بفهمی بچه واسه مادرش چیه..

تصور کنید که شما یه دفعه 2تا بشید ..!یعنی خودتون تقسیم شید.یک وجود که دو نفر شده آره احساسم این بود و این هست.

 

غروب شد و بیمارستان غروب دلگیری داشت.خاله توران تماس گرفتن و باهام حرف زدن البته روی موبایل عمه فرح چون گوشی خودم سایلنت بود و هیچکدوم از تماسها رو متوجه نشدم. بعدا دیدم که یه عده مثل خاله ویدا و عمه آرزو تماس گرفتن والبته خاله ویدا با اینکه نمیدونست من دقیقا کی فارغ میشم نگرانم شده بود و با مامانم تماس گرفته بود که من تونستم باهاش حرف بزنم 

بگذریم ...دیگه عمه فرح کم کم داشت آماده میشد که بره و جاشو به مامانم بده که پسرکم با صدای گریه نوزاد دیگه ای که تو اتاق بود بیدار شد و چشمای خوشگل و پف کرده اش رو باز کرود..وای پروردگارا دیگه کامل شد.داشت با تعجب به نور نگاه میکرد و صداهارو گوش میداد شبیه بچه های کره ای بود خیلی دوست داشتنی.. .

.عمه فرح همون موقع مثل خبرنگارها از فرصت استفاده کرد و این لحظه رو شکار کرد و  عکسشو انداخت.گفتم به فواد نشونش بده تا اونم پسرشو ببینه که چشاشو باز کرده!.. وقتی بابا فواد و دایی ایثار اومدن  و مامانم رو آوردن یه چند دقیقه دم بخش بچه رو دیدن.ولی باز خواب بود تازه دهن پسرکم هم  شیری بود اون لحظه!ولی بعد که عکس صدرا رو دیده بود باهام تماس گرفت و گفت شبیه جومونگه!! فکر کن!!

عمه فرح رفت و مامانم اومدن مرتب و منظم وبا اینکه قبلا نوه دار شده بودن و این اولی نبود ولی با یه عشق و علاقه خاصی بالا سر صدرا میرفتن و باهاش حرف میزدن و یه سری موارد و به من گوش زد میکردن و خلاصه مثل همه مامان بزرگا دیگه..خودتون که میشناسیدشون...

پرستارها هر چند ساعت میومدن و بهمون آمپول مسکن و آنتی بیوتیک میزدن و سرمو چک و تعویض میکردن و میرفتن.یه خانمهای دیگه ای هم ملحفه ها رو عوض میکردن و این سخت بود!

و شیر دادن به نی نی با تمام حس قشنگش جلوی مامان ...وای لپ گلیم میکرد!...

دیر وقت یه چرت کوچیک زدم .خدارو شکر که اتاق تک نفره نگرفتم و الا اینقدر به مامانم خوش نمیگذشت! همراه یکی از خانمها (همونی که بیهوشی کامل داده بود) همش خواب بود و زائوی بیچاره حلق خودشو پاره میکرد و اونو بگی انگار بیخوابی کل سالشو اومده بود اونجا جبران کنه!

ولی مامانم مثل فرشته نجات میرفتن کمکشو مشکلشو میپرسیدن یا بچه رو بهش میدادن و ازین جور کارای بشر دوستانه!و ما کلی خندیدیم خیلی خوش گذشت..و البته منم خیلی حرف زدم واسه روحیه ام خوب بود و لازم.

بعد از چند ساعت گفتن پاشو راه برو و اینجاش خیلی سخت بود و البته کمی دردناک ولی برای تسریع بهبودی بودش و کاریش نمیشد کرد...بلاخره اجازه نوشیدن مایعات هم صادر شد و من با ولع آبمیوه هایی رو که قبلا بابا فواد فرستاده بود رو میخوردم و به صدرا شیر میدادم...من بچه رو 2 دستی گرفته بودم و مامانم لیوان آبمیوه رو  گرفته بودن دم دهنم ...خدایا هر لحظه اش دوست داشتنی و خاطره انگیزه...یادش به خیر.

یکی دو ساعت گذشته بود و احساس میکردم صدرا خوابش طولانی شده و گرسنه اس و پا نمیشه شیر بخوره به دکتر کشیک نی نی ها که واسه معاینه اومده بود گفتم و اون صدرای مامان رو برد و گفت کسی رو نفرست دنبالم الان برمیگردم!

و یک ربع بعد اومد و گفت تو معدش که پر شیر بود! حالا باز بهش شیر بده...منو بگید داشتم دیوانه میشدم نمیدونستم پسرکم رو کجا برده و چیکار کرده حتما مجبورش کرده بودن محتویات معدشو برگردونه یا خودشون این کارو کرده بودن..! ولی جیگرم آتیش گرفت و مثل ابر بهار اشک میریختم و فکر میکردم خوبه که همیشه از رشته های پزشکی بدم میومده و کارشون با روحیات من سازگاری نداره.من به درد همون رشته تحصیلی خودم میخورم فقط..(راستی بهتون نگفتم من باستان شناسم.)

یه خانم نرسی هم اومدو وضعیتمو چک کرد و بعد ازم پرسید کجا پروتز کردی؟گفتم بله؟گفت لبتو؟ گفتم طبیعیه با تعجب نگاهم کرد و رفت و اون اولین نرسی نبود که از این سوالات عجیب و  غریب میپرسیدانگار این چیزا خیلی واسشون مهم بود البته صورتم کمی متورم شده بود که دلیلشم احتمالا داروها و سرم و چند ساعت دراز کشیدن مداوم بود ولی بهم میومد و جذابم کرده بود (یه ذره از خودمم تعریف کنم)!!حالا تو اون حال بد من و چشمای اشکیم  اونا احیانا دنبال پروتز کار خوب میگشتن!

ولی خود دکتر ها و نرسهای بیمارستان انگار از مهمونی اومده بودن همه خوشگل و مرتب و سرخاب سفیداب کرده!این خوب بود به مریضها روحیه میدادن .وقتی چند ساعت توی یه اتاق اسیر باشی حالت خوش نباشه با دیدن اون چهره ها جاری بودن زندگی رو باز حس میکنی...

نصفه شب همراه یکی از هم اتاقیام به پرستار گفت که بچشون از دیشب ppنکرده! اون بچه بیچاره رو هم بردن و بعد از بیست دقیقه آوردنش.مامانم میگفتن که واجبه توی اینجور موارد بچه حتما معاینه شه.راستم میگفتن چون یه خانم دکتری اومد و گفت اگه نوزادی دفع نداشته مدت طولانی حتما خبر بدید و من زودی پوشک آقا صدرا رو چک کردم و دیدم که به به پسرکم همچین بیکار هم نبوده.و خودم بدون کمک و راهنمایی مامان همه کاراشو کردم و مامانم فقط نظاره گر بودن آخه ازشون خواستم فقط اشتباهاتمو گوشزد کنن ولی انگار کارمو بلد بودم ...

به هر حال اون شب سخت گذشت و صبح هم دکتر مسیحی اومد وضعیتمو بررسی کرد و گفت تا ظهر مرخصی و توصیه هاشو کرد و گفت برو خونه دوش بگیر و 3شنبه بیا مطب تا بخیه هاتو ببینم و رفت.

تا صبح یکی دوبار دیگه صدرا رو پوشک کردمو چندین بار بهش شیر دادم چون آقای دکتر شریف که دکتر فعلی صدرا هم هست تاکید اکید کرده بود که هر 2ساعت باید نوزاد رو شیر بدیم حتی اگر خوابه بیدارش کنیم و به زور وادارش کنیم به خوردن چون در غیر اینصورت ممکنه خدای نکرده بچه افت قندی پیدا کنه و این خطرناکه

صبح هم صدرای مامان بیدار شد و با تعجب چشای خوشگلشو به زور باز کرده بود و دورو برشو تماشا میکرد .هیچ وقت قیافه با نمکشو یادم نمیره مامانم بغلش کرده بودن( با اون کلاهش که طبق دستور زیر گردنش نبسته بودیم و بالا سرش گره زده بودیم )قربونش برم شبیه شاه سریال قهوه تلخ شده بود عشق مامان!

الهی جونم بمیرم واسش با اون چشمای کوچولوش به پنجره پر نور خیره شده بود و به سمت صداها نگاه میکرد ..نمیدونستم در چه حد میتونه اشیا و اشخاص رو تشخیص بده ولی قیافش شبیه آقا بزرگهای متفکر و متعجب بود شبیه پروفسورهای کارتونی..

دم ظهر گفتن بگو بیان کارای ترخیصتو انجام بدن و همون موقع مادر شوهرم و عمه فرح هم اومدن و بابا فواد هم کارای بیمارستان رو انجام داد و من لباسهامو عوض کردم و آقا صدرا رو گذاشتیم تو ساک حملش و از هم اتاقیام خداحافظی کردم و از بخش جراحی زنان اومدیم بیرون...

و بابا فواد باز بچه رو دید باز همش لبخند رو لبش بود و دم در خونه مامانم به بابا فواد گفتن  صدرا کوچولو رو بگیر و خودت بجه رو وارد خونتون کن و بلاخره آقا صدرا کوچولوی مامان بعد از 24 ساعت که از متولد شدنش میگذشت وارد خونه پدریش شد... و این یه جورایی آغاز خاطرات من و پسرم هست.

باز هم ممنونم که حوصله کردید و خوندیدم! منم منتظر شما هستم .یادتون باشه..باشه؟؟

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مهسا
21 خرداد 90 21:12
ببین من اولین نفرم که می خونم خاطراتتو.خیلی قشنگ مینویسی به دایی ایثارم گفتم که وقتی می خونم احساس می کنم اونجا حضور دارم.ولی من نمی تونم درک کنم نمی دونم چرا هرچی ام فکر میکنمو فشار می ارم به خودم.من فعلا قلبو فکرو وجودم پیشه ...........نمی تونم به چیزه دیگه فکر کنم.اما خیلی خوشحالم از خوشحلی تو و از بودن صدرای نازنین.


مرسی مهسای عزیزم.خوشحالم که بهمون سر میزنی. نظر لطفته به من.نمیدونم چیو نمیتونی درک کنی؟! بازم ممنونم گلم.
لادن
22 خرداد 90 5:36
سلام خاطراتتو خیلی خوب مینویسی تمام این خاطره ها قشنگ و به یاد موندنی هستن
خدا بچه ات رو حافظش باشه و موفقش کنه.


ممنونم عزیزم.انشاالله