اقا صدرا کوچولوی ماماناقا صدرا کوچولوی مامان، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه سن داره

صدرای زمان, صدرا کوچولوی قهرمان

من و صدرا

1390/3/28 6:25
نویسنده : مامان شهرزاد
1,159 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام

بلاخره پسر نازنینم که اینهمه منتظرش بودم قدمهای کوچولوشو تو خونمون گذاشت.بعد از مراسمات مرسوم رفتم کمی استراحت کنم ولی قبلش بابا فواد داشت با دقت دست و پای کوچولوی صدرا رو تماشا میکرد و گفت ببین چه انگشتای کشیده ای داره و بابام گفتن شاید موزیسین بشه با این انگشتا. البته بابا فواد جدای از مهندس بودنش ویولونم خیلی خوب مینوازه..

.شاید صدرا هم  از این هنرها به ارث ببره!!

مامانم اینا و مادر شوهرم اینا خونمون بودن بعد از نهار خاله شهلا هم اومدن و تا شب حسابی شلوغ شد مراسم کاچی پزون و دیدن صدرا و عکسای یادگاری تک تکشون با صدرا بود...

حال خوشی نداشتم.احساس گنگی داشتم.همش بغض میکردم.انگار که یه چیزی رو گم کرده باشم.داشتم خفه میشدم.خیلی سخت بود.نمیتونستم یک دقیقه از صدرا جدا باشم

تو اتاق خوابمون دراز کشیده بودم و صدرا رو گاها از پیشم میبردن واسه تماشا و... و واسه من سخت بود.تصور میکردم اونجا خیلی سر و صدا هست دود اسفند و بوی غذا بچه ام رو آزار میده

و کمکم شب گذشت و همه رفتن و فقط مامانم اینا و مامان بزرگم موندن.و روز بعد پاشدم به راه رفتن تا حالم زودتر خوب شه.ولی احساس ناتوانی داشتم.بعداز ظهرشم دوش گرفتم و باز مهمون اومد و موقع شام یه هویی وحشتناکترین درد عالم منو در بر گرفت به حدی که تکون نمیتونستم بخورم و با بیچارگی رفتم دراز کشیدم

مستاصل شده بودم و از درد مثل مار به خودم میپیچیدم.شاید چون هیچ مسکنی نخورده بودم بعد از خروج از بیمارستان!ولی خدا نصیب هیچکس نکنه.مطلقا نمیتونستم تکون بخورم و دایی ایثار کمکم کرد که بتونم بلند شم و یه ذره حرکت کنم.مثل بارون اشک میریختم هم درد وحشتناک و تجربه نشده ای میکشیدم هم دلم گرفته بود. 

صدرا ی مامان ولی لالایی کرده بود و فقط واسه شیر و از گرسنگی بیدار میشد و اصلا نمیدونست مامانش چه حالی داره و چی میکشه!! 

 همه خانمها دوروبرم جمع شده بودن و دلشون واسم میسوخت.مادرشوهرمم (مامان بهجت) کمرمو با یه روغنی ماساژ دادن و بستن و من خوابیدم .فرداشم همونطوری بودم تا اینکه گفتم بهتره مسکن بخورم و همین که خوردم حالم حسابی بهتر شد و نمیدونم چرا یادم نبود که باید دیکلوفناک بخورم و به فکر هیچکسم (ماشاا... همه خانواده و فامیل دکترای بی مدرکن!!) نرسید که وقتی بیمارستان هرساعت آمپولشو زدم اینجا حداقل باید قرصشو بخورم!!

تا چند روز مهمونا عصرا میومدن و تا شب میموندن.که البته همش به خاطر صدرا بودش

پسرم خیلی کوچولو بود و موقع شیرخوردن صورتش سرخ میشد و عرق میکرد. گوشا و پیشونیش پر از کرکهای نرم بود مثل ماه..

وقتی 5روزش شد بردیمش بهداشت و وقتی واسه آزمایش یه سوزن کوچولو به پاش فرو کردن میخواستم بمیرم.الهی بمیرم صدرا مامان خواب بود و یه هویی از درد جیغ زد و منم باهاش گریه میکردم

البته بابا فواد گفت تو برو بیرون ولی خانم مسئول اونجا گفت نه بذار دل پیدا کنه!!وبعد گفت کانال فارسی1 زیاد تماشا میکنی؟پرسیدم چطور؟ گفت آخه پسرت شبیه کره ای ها شده!!

شبش هم بردیمش مطب دکتر شریف چون گفته بود واسه معاینه بیارینش.با دایی ایثار و بابا فواد .اونجا یه نی نی 37 روزه رو آورده بودن که به نظرم خیلی بزرگ بود میگفتم کی صدرا اینقدری بشه!ومامان نی نیهه گفت الان راحتی..وقت خوشیته! فکرنکن یه کم که بزرگتر بشه بخوابه و بذاره راحت بخوابی!!

و توی داروخونه وقتی گفتن صدرا حیاوی دایی ایثار گفت این احتمالا اولین پیجشه و دیگه یه آدم کوچولو داری!

نمیدونم چه چیزی توی حرف این خانم بود که صدرا واقعا بیشتر شبا رو بیداره و خواب شبش از ساعت 4صبح به بعد شروع میشه حالا این خوبه یه مدتی شد 5/6/7/8/9/همینجوری یک ساعت یک ساعت تاخیر پیدا میکرد حتی تا 4 بعد از ظهرم رسید پیش هر دکتری هم بردمش یا گفت خوب میشه یا کتتوتیفن و ازین داروهای خواب آور بهش داد که تاثیر چندونی هم روش نداشت!و البته منم فقط یه دفعه امتحان کردم چون نمیخواستم عسلکم بیخودی دارو بخوره.

حالا اگه شما راه حلی به ذهنتون میرسه توروخدا بهم بگید.ممنون میشم.چون جای روز و شب صدرا جا به جا شده و بچه ام نمیدونه کی وقت خوابه!!

بعدا باید یه پست جدا گانه بذارم به اسم  بیداری شبهای من و صدرا...

مامانم میگن (به شوخی البته)چون اسمت شهرزاد هست و شهرزادم 1001 شب بیدار بود و واسه پادشاه قصه میگفت و وقتی آفتاب طلوع میکرد میخوابید احتمالا همون سرنوشت نصیب تو هم شده!!!!!فکر کن!...بگذریم

به بند نافش هم کاری نداشتم و یک هفته بعد خود به خود افتاد. سه چهار روز بعد از زایمانم هم عمو ایثار رفتش و چند روز بعد هم بابام .ولی مامانم یه خورده بیشتر پیشم موندن.

 از اون روزا حال و هوای پاییزیش و روزای پراز دلتنگیش یادمه. و ترانه محسن یگانه که دایی ایثار گفته بود دوستش داره:آسمونو بی تو خط خطی کردم چه جوری میتونی اینقده بد شی...

 

نمیخوام خیلی طولانی بشه.بقیشو فردا شب بخونید اینطوری کمتر خسته میشید. میبوسمتون

کمک واسه تنظیم خواب صدرا یادتون نره لطفا.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان حسین
28 خرداد 90 16:08
یاد بعد از زایمان خودم افتادم .چه روزایی بود
تلخ و شیرین.یادش بخیر.
اما در مورد خواب صدرا نمیدونم چی بگم که خودم دردسر ها کشیدم که نپرس


baba
17 دی 91 1:58
فدات شم الهی که 9 ماه روی ماهتو ندیدم بابایی......