اقا صدرا کوچولوی ماماناقا صدرا کوچولوی مامان، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه سن داره

صدرای زمان, صدرا کوچولوی قهرمان

صدرای من از تولد تا 6 ماهگی...شماره 2

1390/3/30 6:32
نویسنده : مامان شهرزاد
662 بازدید
اشتراک گذاری

پسر نازنینم صدرای مامان

لحظه به لحظه تمام روزهای با تو بودن قشنگ و پرخاطره اس...بعضی چیزایی

رو که در این مدت اتفاق افتاده رو خلاصه واست مینویسم شاید خوشت بیاد

اولین موردی که میخوام بدونی دفعه دوم واکسنت بود که ٢٠ اسفند ماه

میشد طبق توافق قبلی با بابا فواد اونم همراهمون اومد و اون روز هوا حسابی

ابری بود و بارون هم شروع به باریدن کرد بیدارت کردم. حاضر شدیم و رفتیم

البته ایندفعه حسابی تحقیق کرده بودم و مثلا فهمیده بودم اگه چند دقیقه

قبل از تزریق یه ذره آبشکر بهت بدم باعث میشه کمتر درد بکشی و همچنین

قبل از تزریق بهت قطره استامینوفن هم داده بودم و لی باز همون حال رو

داشتم!ولی اینبار بغل بابات بودی و من ازت عکس و فیلم میگرفتم ..الهی

وقتی دوباره از درد فریادت بلند شد دیگه نتونستم دوربینو نگه دارم و بغلت کردم

و باز اشکام سرازیر شد ولی ایندفعه خیلی بهتر از دفعه قبل بود و زود لالا

کردی و تمام مدتی که بیرون بودیم خواب بودی یادش به خیر یه بارون بهاری

واقعا دوست داشتنی هم میبارید.تو که میدونی مامیت عاشق بارونه.....

کلا با قطره استامینوفن یکی دوروزه خوب شدی و خیلی اذیت نشدیم...

عکسای واکسیناسیونتو حتما میذارم مامانی...و این بار هم فقط یه خاطره

ازش موند.البته هنوز عادت بیداری شب رو داشتی و من رادیو رو روشن

میکردم رادیو جوان یه برنامه زنده داشت به اسم عابران سپیده چنگی به

دل نمیزد ولی همین که حس میکردم یه عالمه از مردم به هزار دلیل الان

بیدارن واسم انرژی بخش بود.اتفاقا یه شب از قول تو به برنامه اس ام اس

دادم و نوشتم من صدرا حیاوی هستم تقریبا سه ماهمه شبا خوابم

نمیبره و مامانم مجبوره بیدار باشه و برنامه شما رو گوش کنه!!براتون شنونده

جور کردم و از این حرفا!آقای مجری هم به قول خودش پیامکت رو خوند و ازت  کلی تشکر کرد!!

یادمه یکی از اون شبایی که با هم بیدار بودیم یهویی از خونه یکی از همسایه

 ها یه عالمه دود از پنجره سرویسهای بهداشتی اومده بود تو خونمون!داستان

از این قرار بود که تو خوابت نمیومد و میخواستی بازی کنی بابا فواد دوباره نصف

شب مجبور شد بره تو هال لالا کنه من در اتاقو بستم تا سرو صدای من وتو بابا

فواد رو بیدار نکنه..دوباره بعد از کلی شیطنت یه چرت ١٠ دقیقه ای زدی و منم

نفهمیدم چطور خوابم برد.خواب که نه میشه گفت از بیخوابی و خستگی

 بیهوش شدم!١٠ دقیقه یا یک ربع بعد با صدای تو از خواب پریدم و احساس

کردم بوی سیم سوخته میاد.اول فکر کردم شاید از رادیو باشه ولی بعد حس

کردم از بیرونه و در اتاق رو که باز کردم بوی سوختگی بیشتر بود چراغو روشن

 کردم  از شدت دود هیچی دیده نمیشد و بابا فواد همونجا خواب بود!داشتم

از ترس سکته میکردم رفتم بالا سرش و صداش زدم و با تعجب بیدار شد گفتم

 این دود مال چیه؟بیچاره مثل فنر پاشد و رفت همه جا رو چک کرد ولی هیچ

 منبع دودی مشخص نبود!در اتاق رو رو تو بسته بودم و پنجره اتاقو باز گذاشته

 بودم تا خدای نکرده مشکلی واست به وجود نیاد.خلاصه هرچی میگشتیم

نمیفهمیدیم از چیه!در حمامو باز کردم اونجاهم پر دود بود!در آپارتمان رو باز

کردم هیچ دودی در کار نبود!دوباره نگاهی به دستشویی حمام انداختیم

احساس کردیم منبع دود اونجاس.اول فکر کردم سیمهای برق مشکلی پیدا

 کرده ولی دیدم کف زمین و دستشویی و همه جا پراز دوده شده!فکر کردم

حتما همسایه بغلی مشکلی واسش به وخود اومده !ساعت٦ صبح بود و هیچ

صدایی ازشون نمیومد رفتم در خونشون در زدم ٢٠ دقیقه طول کشید تا آقاهه

درو باز کرد و ماجرا رو واسش تعریف کردم و اونم چراغهای بیشتری رو که

روشن کرد خونه دود زده شونو دید و چک کرد مال اونام نبود..!و من با گفتن

اینکه نگرانتون شده بودیم معذرت خواهی کردم و برگشتم..آخرشم معلوم

نشد مال کی بود و چی شده بود ولی تمام خونه های مجتمع پر از دوده بود

اونم کی؟١٠روز قبل از عید!تمام خونه سیاه شده بود حتی توی بینی هامون

دوده بود!بمیرم مامانی توی بینی کوچولوی تو هم همینطور!با اینکه تمام مدت

در اتاقت بسته بود و زیر درو پوشونده بودیم و پنجره اتاقت باز بود !به هر حال

بیدار شدن تو خیلی حسنا داشت:باباتو که انگاری اینقدر خسته بود که هیچی

رو حس نکرده بود رو بیدار کردیم.شاید توی اون وضعیت خوابیدن با درهای 

بسته خطرناک میشد و احتمال مسمومیتش بود و تو کمکش کرده بودی

و اینکه خودتم با باز کردن پنجره و پوشوندن زیر در کمتر دودی شدی قهرمان

مامان.و اینکه خداروشکر که تا اون روز قالی شویی واسه بردن قالیها نیومده

بود و ما خونه تکونی نکرده بودیم و الا یه ضدحال حسابی خورده بودیم...!!

واسه خونه تکونی شما حسابی شیطنت میکردی و کسی نبود بیاد کمک من

همه گرفتار بودن.قرار بود واسه مامان بزرگ باباییت مهمون بیادو اونا خیلی

کار داشتن.عمه فرح هم با عمه الهه رفته بودن تهران و دیگه روم نمیشد به

 کسی زحمت بدم گرچه عمه وفا کلی تعارف کرد که بیاد بنده خدا.......

هرچقدرم بابا فواد اصرار کرد که بذار یکی از این خانمهای نظافت

چی رو خبر کنیم قبول نکردم.نمیدونم چرا!!میگفتم اونا نمیدونن چیکار باید بکنن

خونه تکونی با تمیزکاری عادی فرق داره و از دست اونا کاری ساخته نیست

اونا سر از کمدهای من که به کمد آقای ووپی گفتن زکی در نمیارن!!و راست

میگفتم.ولی حساب شیطنتهای توی وروجکو نکرده بودم!مجبور شدم بذارمت

توی روروئکت!تا آروم و سرگرم شی!به هر حال کارا انجام شد و مهمونای مامان

بزرگت اینا از یکی دوروز قبل از عید اومدن و بعد خاله توران و عمه فرح از تهران

اومدن و اول اومدن خونه ما بس که شوق دیدن تورو داشتن..و بعد هم با تو

وخاله توران و عمه فرح رفتیم خرید وسائل هفت سین و تو توی کالسکه با

 خاله توران حسابی خوش گذروندی و ما هم بدو بدو دنبال گل و تور و

پوشال بودیم!!شبم تا لحظه سال تحویل اینورو اونور میدوئیدم خیلی با نمک

بود من و بابا فواد مثل پت و مت کار میکردیم و بلاخره با کمک و همیاری هم

تند و تند سفره چیدیم

و با صدای ثانیه شمار سال تحویل یه هویی ٣ تایی پریدیم سر سفره و باآرامش

سال رو تحویل کردیم.تازه یه عکسایی هم گرفتیم که انگار چند ساعتی هم

بوده که انتظار تحویل سال رو میکشیدیم!!niniweblog.com

خب دیگه تقریبا ٤ ماه و ١٠ روزه بودی و به قول بابا فواد دیگه واسه خودت مردی

شده بودی...و این اولین حضور زیبا و خاطره انگیز تو سر سفره هفت سین

مامان و بابا بود..البته به نظر من دومین ولی از یه نظرای دیگه اولین باشه؟

خداروشکر که هستی عشق مامی بازم واست مینویسم با اینکه میخوام

خلاصه باشه طولانی میشه و با اینکه طولانی به نظر میرسه کلی چیزارو

ننوشتم یا یادم نمونده تو این هاگیر واگیر!!

خب تا پست بعدی....یادت نره خیلی دوستت دارم زندگی مامانیkiss.gif

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان حسین
31 خرداد 90 11:44
سلام خانومی جالب می نویسی.بوس برای صدرا
مهسا
1 تیر 90 21:27
صدرا جون با اجازه مامان شهرزاد چندتا از عکساتو از تو سایتت برداشتم با یکم تغییرات چاپ کردم ودادم به دایی ایثار واسه مامان فروزنده و بابابزرگ که حالا که انقدر دوری هرلحظه ببیننت که دلشون کمتر تنگ بشه..


ممنونم مهسا جون لطف کردی گلم.اینم از مهربونیهای مخصوص تو هستش دیگه...دل من که خیلی واسه همتون تنگیده..حتما دل صدرای مامانی هم تنگ شده کاش پیش هم بودیم..انشاا... که محبتاتو بتونم جبران کنم.بوس بوس