اقا صدرا کوچولوی ماماناقا صدرا کوچولوی مامان، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

صدرای زمان, صدرا کوچولوی قهرمان

صدرای من از تولد تا 6 ماهگی...شماره 3

1390/4/2 6:08
نویسنده : مامان شهرزاد
441 بازدید
اشتراک گذاری

صدرای مامان

امسال سر سفره هفت سین ما یه فرشته ناز شیطون هم نشسته بود که

دیدن و بغل کردنش بزرگترین عیدی خدا بود و هست...

بعد از سال تحویل با مامان بزرگ بابا بزرگ مامانیت تماس گرفتیم و سال جدید

رو تبریک گفتیم و فرداش هم رفتیم منزل بابا بزرگ باباییت عیددیدنی...

همه اونجا بودن:آقای اردلان و ایران جون و رکسانا از تهران.آقا بابک و شیرین

جون از شیراز.نازی خانم جون و پسرشون آقا پیام از آمریکا.وخاله توران و عمه

 مهین اینا و...ولی چشم همه به تو بود  و همه منتظر دیدن تو بودن و از وقتی

وارد شدیم تا لحظه برگشتنمون همش دست به دست میشدی عزیزم

ولی تو بغل نازی جون یه آرامش خاصی داشتی و از ماساژهای حرفه ای

که بهت میدادن لذت میبردی...تعطیلات عید رو تقریبا با بابا بزرگت اینا و

 مهمونای دوست داشتنیشون گذروندیم...یکی دوروز بعد از سال تحویل من و

 بابا فواد مهمونها رو دعوت کردیم که برای گردش و دیدن معبد چغازنبیل بریم

شوش.و البته مهمونهای عزیزمون هم خیلی دوست داشتن از اماکن باستانی

و تاریخی دیدن کنند.و مهمتر از همه اینکه مامیت با اینکه باستان شناسه و

کلی توی درسای دانشگاهش از شوش خونده و شنیده و عکساشو دیده

هرگز از نزدیک این معماری چند هزارساله پرعظمت رو ندیده!!با اینکه 1 ساعت

هم بیشتر از اهواز فاصله نداره!!خب دیگه این از لطف بابا فوادته!مدام گرفتاره

شب قبل از رفتن که باز طبق معمول جنابعالی بیدار بودی و من چشم رو هم

نذاشتم.البته اکثر وسائل رو آماده کرده بودم.صبح هم پاشدیم و رفتیم دنبال

نازی جون اینا و عمو فاروق هم یه عده رو سوار کرد و رفتیم شوش.موقع رفتن

هوا معتدل بود و تقریبا ابری ولی ظهر بعد از گشتن توی معبد یه هویی همه

جا داغ شد.با اینکه اول بهار بود همه گرمشون بود و تشنشون شده بود..!!

صورت مثل ماه تو هم مثل گل سرخ شده بود .حس میکردم تشنه هستی

با اینکه دکترت گفته بود تا 6ماهگی نباید آب بخوری طاقت نیاوردم و یه ذره

آب معدنی خنک بهت دادم که خوردی و کیف کردی.بعد هم رفتیم زیر چندتا

درخت و آقایون بساط جوجه کباب رو راه انداختن و ماهم واسه خودمون گردش

بهاره میکردیم و بعدازظهر رفتیم به خود شهر شوش و دیدن قلعه و بعد هم

برگشتیم خونه..نازی جون و آقا پیام فردا شبش رفتن چون نازی خانم باید

میرفتن آمریکا..خیلی حیف شد دلم یه عالمه گرفت با اینکه اولین بار بود

میدیدمشون و تنها چند روز باهاشون بودم حسابی محبتشون تو دلم افتاده

بود..نمیدونی که چه خانم هنرمند و مهربون و باشعور و با محبتی هستن

من حرف نزده میدونستن چه احساسی دارم و با حرفاشون و نصایح مادرانشون

و در اختیار گذاشتن تجاربشون حسابی بهم کمک کردن کلا منو یاد مامانم

مینداختن.ولی خب متاسفانه زود رفتن و امیدوارم برای تعطیلات زمستونی باز

ببینیمشون.بقیه هم ظرف چند روز بعدی رفتن و دوباره خلوت شد...

برای 13به در هم با یک جمعیت کثیر از دوستان خانوادگی و فامیلا رفتیم

یه جای سرسبز و خوش گذروندیم و برگشتیم.ولی باز هوا خیلی گرم بود

من شما رو خوابونده بودم توی لالائیت و یه حریر نازک رو با آب یخ خیس کرده

بودم و کشیده بودم روی لالاییت تا اون زیر مثل کولر آبی باشه و خنک بشی

و ازگرما زدگی نجات پیدا کنی.اینجا آب و هوای خیلی بدی داره مامیت اصلا

وجودش با این آب و هوا سازگار نیست.تو هم همینطوری هستی که زود گرمت

میشه و سرخ میشی و از گرما بدت میاد!ولی چاره ای نیست مامانی........

بقیه فروردین ماه خبر خاصی نبود به جز مراسم دید و بازدید و البته عیدی

گرفتنهای تو که خیلی با نمک بود.عسلی انگار میدونستی که عیدی چیه!

همین که پول رو میگرفتن جلوت میقاپیدیش و باعث خنده و شادی عیدی

دهنده میشدی!!راستی نیمه فروردین خاله توران و دایی محمد و عمو مهزیار

هم رفتن تهران...ما قرار بود عید امسال رو بریم اصفهان ولی وقتی قرار شد

مهمونا تشریف بیارن تصمیم گرفتیم دیرتر بریم که کلا برنامه عوض شد و در

انتها من و تو 25 فروردین رفتیم و بابا فواد 2هفته بعد اومد دنبالمون...

اونم ماجرایی داشت 10 روز دنبال بلیط میگشتیم و به سختی بلیط چارتر

گیرمون اومد و بعد خیلی شانسی بلیط هواپیمایی هما پیدا شد.با اینکه

هر روز چندتا پرواز برای اصفهان هست نمیشه جا پیدا کرد.عصر اون روز اول

برای خداحافظی رفتیم خونه مامان بزرگت اینا و بعد فرودگاه.شما واسه اولین

بار سوار هواپیما شدی.البته داخل سالن فرودگاه اعضای تیم فوتبال که پشت

سرمون نشسته بودن و من نمیدیدمشون و صداشونو میشنیدم هی واست

ادا در میاوردن و ازت خوششون اومده بود.داخل هواپیما هم مثل آقاها آروم

بودی و فقط وسطای پرواز گرسنه شدی و گریه کردی واسه شیر!! یه اسباب

بازی هم هدیه کیترینگ هما به شما بود و توی فرودگاه اصفهان هم دایی 

ایمان و دایی ایثار اومده بودن دنبالمون و کلی لوس بازی دراوردن واست و بعد

هم رفتیم خونه بابابزرگ. زندایی مصی پسرداییت امیرنظام جون هم اونجا بودن

و با دیدنت گل از گل همه شکفت و جالبه که اصلا اصلا غریبی که نکردی هیچ

میخندیدی و شاد بودی...یادش به خیر

ادامه سفر اصفهان رو توی پست بعدی بخون جیگر طلای مامان

الان مثل یه تیکه ماه لالا کردی.امشب بابا بزرگ اینای باباییت از تهران برگشتن

چون پروازشون تاخیر داشت و دیر شد نتونستیم ببینیمشون.اونا حسابی توی

همین چند روزی که ندیدنت دلتنگتن.خاله توران و عمو مهزیار هم اومدن

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

عمو مهزیار
3 تیر 90 7:05
دلم واسه صدرا تنگ شده واسه نهار بیاین ببینیمش.
مهسا
3 تیر 90 11:04
خیلی قشنگ می نویسی مامان شهرزاد
مامان تارا - سارا
4 تیر 90 7:59
سلام مامان گل. مرسی که به ما(وبمون)سر زده بودید. راستی شمام کادوتون رسید. ماله شما بزرگتره نه؟ شمام عکس گل پسرتون رو با کادوش تو وبتون بزارید.


سلام.خواهش میکنم آره کادو ما رسید.نمیدونم بزرگتره یا نه!شما باید عکس بذارید تا مشخص بشه!
دختر نازتو ببوس
مامان حسین
4 تیر 90 11:33
الهام
4 تیر 90 15:51
سلام صدرا جان ماشاء الله خداحفظت كنه به وبلاگ صدگل من هم سربزن خوشحال ميشم