اقا صدرا کوچولوی ماماناقا صدرا کوچولوی مامان، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

صدرای زمان, صدرا کوچولوی قهرمان

صدرای من از تولد تا 6 ماهگی...شماره 4

1390/4/5 9:19
نویسنده : مامان شهرزاد
424 بازدید
اشتراک گذاری

 

نفس مامانی صدرای نازنینم

برای اولین بار به شهری سفر کردی که با اینکه مامانی اونجایی نیست ولی

خیلی دوستش داره...اونجارو نمیشه گفت یه شهر..یه موزه گنده اس که

مردم اجازه دارن اونجا زندگی کنن...اصفهان و کاشیهای آبی و خاطره های

قشنگ مامانیت...

کلا بهمون خیلی خوش گذشت با مامان بزرگت (مامان من)میرفتیم گردش و

حسابی به هر سه نفرمون خوش میگذشت.اولین جایی که بردمت میدون

نقش جهان بود که خودم اونجا احساس آرامش خاصی میکنم و بعد بقیه جاها

جالب اینجاس که بیشتر روزهایی که اونجا بودیم بارونی بود و لذتمون چند

برابر شده بود.یکی دوروز بعد هم واسه اینکه بابا فوادتو یادت نره! هر روز

از فیلمای خانوادگی که بابات داخلشون بود واست میذاشتم..ببین چه مامی

خوبی داری.البته بابا فواد هر شب باهات حرف میزد زمان مکالمه شما دو نفر

بیشتر از من بود!

پسرداییت امیرنظام جون خیلی دوستت داره و میومد کنارت مینشست و

نیگات میکرد یا واست ادا درمیاورد که سرگرم شی و تورو پسر عمه جان خطاب

میکرد.الهی نمیدونی چقدر مهربون و دوست داشتنیه.ماشاا... واسه خودش

مردی شده امسال میره کلاس پنجم عزیز عمه..

اونجا با بابا بزرگت هم حسابی اخت شده بودی و هر شب یک ساعت با هم

بازی میکردید و باهات حرف میزدن یه مدلی که انگار تو هم یه مرد بزرگی!و حتی

واست کتاب میخوندن از مولانا و....

اونجا میتونستم بیشتر بخوابم چون مامان بزرگت اینا همین که بیدار میشدی

میبردنت بیرون از اتاق و مشغولت میکردن تا من راحت لالا کنم..

دایی ایثار هم یه مدلی میگرفتت و میگفت زنبور داره میاد و واقعا شبیه

زنبور حرکتت میداد خیلی بانمک بودی ماه مامان.و هی میگفت اولین کلمه ایی

که باید بگی داییه!قبل از مامان و بابا!(تو قبلا ماما رو گفته بودی ولی من به

 دایی ایثار نگفته بودم)و اون هی بهت میگفت داااااااااااایییییییییی بگو دااایی!

و جالب اینجاس که یه شب که با مامان بزرگ و دایی ایثار بازی میکردی یه

هویی گفتی دایی!!!!!!!و هممون از تعجب چشامون گرد شد چون خیلی صحیح

و واضح گفتی دایی!و البته دایی ایثار داشت از خوشی غش میکرد و گفت

دیدی که بلاخره گفت دایی و قبل از هر کلمه دیگه ایی هم اینو گفت!!

٣١فروردین هم تولد مهسا جون

بودش و شب قبلش من و تو رفتیم یه کادوی کوچولو واسش خریدیم

(مهسا جون قراره بشه زنداییت.و با دایی ایثارت یه قرار مدارایی گذاشتن)

وفردا بعداز ظهرش همدیگه رو دیدیم و حسابی خوش گذروندیم و یه عالمه

بازی کردید با هم .البته مهسا جون زحمت کشیده بود و واسه شما یه

پکیج عروسکی خیلی دوست داشتنی و بانمک کادو آورده بود...دختر مهربون

و ناز و خونگرم و دوست داشتنی هستش.البته دایی ایثار هم پسر خوب

 و نجیب و عاقل و خوش تیپیه ها...انشاا... که خوشبخت بشن.

آره اون روز گذشت ولی شبش هی عطسه میکردی انگاری آبریزش بینی

هم داشتی و من حسابی ترسیدم فکر میکردم سرما خوردی و نگرانت بودم

کلا حالم گرفته شد!خوابیدیم و فرداش بازم همون حال رو داشتی ولی تب

نداشتی.از مهسا جون خواستم یه نوبت از دکتر واست بگیره چون اصالتا

 اصفهونی هستش و بیشتر از ما دکترهای

معروف رو میشناخت. یه نوبت از یه آقای دکتری واست گرفت و باهم رفتیم

مطبش.آقاهه دکتر مسنی بود و فکر میکرد من یه مامان بدون مطالعه و

بی اطلاع هستم.هرچی میپرسیدم یه برگه رو داد دستم و گفت اول اینو بخون

چیز خاصی هم نبود یه سری توصیه های پزشکی بود که قبلا ٩٩درصدشو

خونده بودم.دکتر بیچاره نمیدونست تو به قول مامانم یه بچه اینترنتی هستی

و از وقتی تودل مامی بودی تا الان مامیت هزار جور کتاب و مقاله در مورد بچه

داری خونده!البته دلیل اصلی دکتر بردنت این برعکس بودن ساعت خوابت

بود که آقای دکتر پیشنهاد خاصی نداشت و کلا دلیل همه چیز رو گرما

میدونست.دکتر خیلی خوبی بود.ولی احتمالا چون سنش بالا بود تصور میکرد

منم از همون مامانای ٤٠سال پیشم.هیچی یه سری داروهای بیخطر پر

فایده تجویز کردو گفت به سلامت!من و تو و مهسا جونم سلانه سلانه برگشتیم

 دم مطب و با دایی ایثار که اونجا منتظرمون بود رفتیم یه گشتی زدیم بعد هم

مامانم که خاطر کلاس یوگاشون نتونسته بودن باهامون بیان  وباهاشون قرار

 گذاشته بودیم دروازه شیراز اومدن و من و تو هم از دایی ایثار و مهسا جون

 خداحافظی کردیم و با مامان

بزرگت رفتیم چهارباغ گردش.توی مرکز خرید اوسان یه بچه شیطون داشت

بدوبدو میکرد و یه هویی خورد زمین و شروع کرد به گریه و همه جارو گذاشت

رو سرش! دو تا خانم که انگار این سرو صدا کلافشون کرده بود همین که تو

 رودیدن که آروم توی کالسکه نشستی اومدن نزدیکتو گفتن تو چقدر آرومی!

و هنوز جملشون تموم نشده بود که تو آنچنان جیغ بنفشی کشیدی که

خانمها یک متر پریدن عقب!و شروع کردی به گریه!خانمها از خجالت مردن!

نمیدونستن چی بگن و فرار کردن و منم نمیدونستم چرا گریه میکنی و 

به سختی آرومت کردم دوباره دم در یه آقایی گفت چه پسر خوش تیپی

و باز شما دادوفریاد راه انداختی!اونجا بود که احساس کردم دیگه فرق بین

غریبه و آشنا رو تشخیص میدی و کلی خوشحال شدم ولی نمیتونستم

جلوی گریه کردنتو بگیرم.تو خیابونم نمیشد بهت شیر بدم اصلا تقصیر خودت

بود که تحت هیچ شرایطی حاضر نشده بودی شیشه شیر یا پستونک بگیری!

با این حال بدو واست شیشه شیر خریدم و آب ریختم داخلش و دادم دستت

حالا اینکه چطوری بدو بدو دنبال آب معدنی گشتم و از فروشنده ها آب

 جوشیده خواستم بماند!

نخوردی ولی باهاش بازی میکردی و گردش ما نیمه کاره موند و برگشتیم

فرداش زندایی معصی و امیرنظام جون که شنیده بودن شما سرما خوردی

یه بلوز شلوار خوشگل و یه ساک جغجغه واست آوردن و احوالتو پرسیدن

و آخرشب با دایی ایمان رفتن.دوسه بار دیگه هم با مامان بزرگ و زندایی

معصی و امیرنظام جون رفتیم گردش.٧اردیبهشت هم تولد زندایی معصی بود

رفتیم یه هدیه کوچولو بهش دادیم و خوش گذروندیم و برگشتیم خونه

دیگه چیکارا کردیم؟یه دفعه هم که دوباره به میدون نقش جهان رفته بودیم یه

 عده از توریستا دورت جمع شدن و یه چیزایی گفتن و باهات بازی کردن.خیلی

ازت خوششون اومده بود.اینی دیگه مامانی همه دوستت دارن از بس عسلی

ماشاا...کماکان مشغول گذروندن تعطیلات و گردش بودیم که یه روز بعدازظهر

بابا فواد زنگ زد به موبایلم و گفت درو باز کن!منو بگی هاج و واج مونده بودم

که بابا جونت کی راه افتاده و چرا بیخبر اومده که یه هو بابات اومد داخل و

همه رو سورپرایز کرد خیلی جالب و دوست داشتنی بود و این فقط به خاطر

وجود نازنین تو بود و الا بابات از این عادتها نداشت.واسه پسرکوچولوی جیگرش

هم اسباب بازی خوشگل و موزیکالی آورده بود که هنوزم دوستش داری و

برعکس بقیه اسباب بازیهات ازش خسته نمیشی.یه هفته هم با بابا فواد

اصفهان بودیم یه عالمه گردش کردیم و به جاهایی سرزدیم که دوره نامزدیمون

رفته بودیم و بابات بهت میگفت دفعه قبلی که ما اینجا بودیم شما کجا بودی

بابایی؟تو آسمونا بودی؟کاشکی اونموقع شما هم بودی.اونوقت الان دیگه

خیلی بزرگتر شده بودی و از این جور حرفها...و منو یاد اون روزا و اون دوره

از زندگیمون انداخت.با باباتم که میگشتیم چندتا توریست کره ای اومدن با

تعجب نیگات کردن و بهت لبخند زدن حتما فکر میکردن این نی نیهه چقدر

شبیه نی نی های خودمونه!یه شب هم مهنوش خانم اینا دعوتمون کردن که با

 بابا فواد و بابا بزرگ اینا بریم اونجا و حسابی زحمت کشیده بودن و تا دیروقت

 اونجا بودیم و شب خوبی رو گذروندیم

عصرا با بابات میرفتیم بیرون بارون میبارید  هوا سرد بود و تمیز خیلی دلچسب

و رویایی ...بوی بارون و بستنی شکلاتی ...............

شبای خوبیهم داشتیم با دایی ایثار و بابا فواد و بقیه میشستیم به گپ و گفت 

 چای و قلیون  مامان بزرگ هم تند و تند برامون خوراکیهای خوشمزه میاورد

یادش به خیر واسه من خیلی خوب بود ولی حیف زود گذشت.اصلا فکر کنم

بابات واسه این بیخبر اومد دنبالمون چون میدونست اگه به امید من باشه

حالا حالاها جا خوش کردم و برنمیگردم. و اینکه دل فامیلهای پدریت خیلی

واست تنگ بود و هرگز اینهمه ازت دور نبودن و از روز سوم هر روز میگفتن کی

برمیگردید!

شب آخری هم که اصفهان بودیم آقای کیانی

و فریدون خان و اسکندر خان مهمون بابا بزرگت اینا بودن با شما حرف میزدن

دوستت داشتن و یه شب خوب دیگه رو گذروندیم و فردا غروبش با چشمای

 خیسه من از مامان بزرگت اینا خداحافظی کردیم و حرکت کردیم سمت اهواز و

 اینطوری سفر فروردین ماه  به اصفهان تموم شد .

بازم یه چیزایی رو ننوشتم مجالش نیست.شاید یه روزی وقتی دارم واست

تعریف میکنم کاملتر بگم  نه؟

هنوز تا ٦ ماهگی ادامه داره بازم منتظر بمون.....دوستت دارم نازنین صدرای

مامان.بوس بوس بستنی شکلاتی مامی

(راستی مهسا جون اگه این پست

رو هم خوندی و یه چیزایی رو یادت بود که از قلم افتاده حتما یادداوری کن)

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مهسا
5 تیر 90 13:06
وای مگه میشه شما چیزی را فراموش کنید.عزیزم خیلی خوب می نویسی من همش منتظر نوشتهاتم و تا دایی ایثارو میبینم از ول تا اخرشو واسش تعریف میکنم.دایی ایثار می گفت نگاه کن تورو خدا من این چیزارا نمی دونم بد تو همرو حفظی.تازه همشم از کارای صدرا واسه هم تعریف می کنیم و کلی ذوق می کنیم


مرسی عزیزم.انشاا... نی نی خودتون