اقا صدرا کوچولوی ماماناقا صدرا کوچولوی مامان، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه سن داره

صدرای زمان, صدرا کوچولوی قهرمان

صدرای من از تولد تا 6 ماهگی...شماره1

1390/3/30 6:32
نویسنده : مامان شهرزاد
572 بازدید
اشتراک گذاری

 

صدرای من

وقتی برای اولین بار دیدمت و در آغوش گرفتمت گفتم برای بودنت برای داشتنت و برای با تو بودن و

این احساس ناب رو داشتن اگر هزار هزار برابر رنج بارداری و زایمان میداشتم باکی نبود...

نازنینم تو بدون شک زیباترین اتفاق زندگی من هستی.همه هستی من...

ماشاا... نیم سالت هم بیشتره و این نیمسال فوق العاده بود.با هم شبا بیدار میموندیم و بابا فوادت مجبور

 میشد توی هال لالایی کنه تا بتونه صبح زود بیدار شه و اون لحظه مهمونیهای شبونه من و تو شروع

 میشد. بازی شعر و آواز ...جان مادر چقدر کوچولوتر از الان بودی نمیتونستی تکون بخوری و

کم کم مثل همه نی نی ها گردنتو بالا گرفتی و بعد دستاتو شناختی و بعد میتونستی برگردی روی

 شیکمت و اولین آواها و اصوات آوایی از حنجره کوچولوت خارج شد و خودت هم کلی ذوق زده

 میشدی و کیف میکردی.اولین باری که یه جورایی واسه خرید همراهمون بردیمت بیرون  ١٠

روزه بودی.ویکی از فروشنده ها وقتی اینو فهمید با تعجب گفت قدیما تا ٤٠ روز زائو و

بچه بیرون نمیرفتن !!وقتی بغلت میکردم سعی داشتی گردن بگیری و سرتو مثل دارکوب

عقب و جلو میبردی و دهن کوچولوتو کوچولوتر و جمع تر میکردی مثل آدمهای متعجب همه جا

رو تماشا میکردی و بابا فواد بهت میگفت بنر کوچولو از جنگل قصه ها اومدی اینجا...و کلی

شعرهای خودسروده واست میخوند...مثل الان  که هنوزم شعرای خوشگل واست میسازه...

و بهت میگفت تو  انرژی دیرینک منی...اولین باری هم که رفتی مهمونی خونه مادر بزرگ بابائیت

رفتی که همون ١٠ روزگیت بود.ولی با کالسکه اولین باردر ١٤ روزگیت با مامان بزگ مامانیت و

عمه فرح رفتیم که واسه تولد بابا فواد کادو بگیریم که من کادو دلخواهمو پیدا نکردم ولی مامان بزرگت

یه شاهنامه نفیس واسش خرید و عمه فرح هم که چیزی رو نپسندید از همون کتابفروشی واست یه پازل

 خوشگل خرید بعد بابا فواد اومد دنبالمون.دوباره دوسه شب بعد که دقیقا شب تولد بابا فواد بود من و تو

 مامانیت واسه بابا فواد کادو و کیک خریدیم و شب مامان و بابای بابا فواد و عمه فیروزه اومدن و

خوش گذروندیم و عکس انداختیم و اون شبم یادگاری شد واسمون و بابا فواد حسابی خوش بود که

امسال تو هم به جمعمون اضافه شدی...

niniweblog.com

موقع حمام کردنتم داستانی داشتیم..چون هوا سرد بود تو اتاق حمامت میدادیم و با تجهیزات کامل دوش

 میگرفتی.البته من نگهت میداشتم و بابا فواد با شعر و آواز میشستت!:یکی از شعراش این بود:

آقا صدرا کوچولو بگو بله بگو بله بدو پیش بابا...بدو پیش بابایی بازی کن دست بزن و شادی کن

میریم حموم آب بازی کن....!!و این یکی از سروده های نغز بابا فواد واسه شاه پسرش بود...

واسه شب یلدا که دقیقا همون شب ٤٠ روزه میشدی مامان بزرگ بابا بزرگ مامانیت از اصفهان

 اومدن و ما هم همه رو دعوت کردیم و مامانم حمومون داد و یه سفره یلدای خوشگلم پهن کردن و تو

هم با اون لباسهای طرح هندونه ایت خوردنی ترین هندونه عمرمون شده بودی عسلم...

niniweblog.com

اولین باری رو هم که واکسن زدی هرگز فراموش نمیکنم بابا فواد نتونست بیاد سر کار بود

من ساعت ٨ صبح بردمت بهداشت و البته تو تازه نیم ساعت بود که خوابیده بودی تمام شب

قبلشو با هم بیدار مونده بودیم.هوا سرد بود ٢٠ آذر ماه.به هر حال تا برسیم یه عالمه آیه الکرسی

خوندم واست و دعا کردم  دردت نگیره زیاد.دوست نداشتم باز توی خواب آمپولت بزنند وقتی وزن

و قدت رو اندازه میگرفتن هم خواب بودی ولی توی اتاق واکسیناسیون از صدای جیغ نی نی های

دیگه بیدار شدی و با تعجب تماشا میکردی قلب منم داشت میومد تو حلقم.بعد نوبت ما شد و آقاهه

گفت شلوارشو در بیار.من محکم بغلت کرده بودم و تو داشتی تو چشام نیگا میکردی و لبخند میزدی

که واکسن اول رو بهت زد و یه هویی جیغت رفت هوا و هنوز گریه میکردی که واکسن سه گانه

رو که درد بیشتری هم داشت رو بهت زد که ایندفعه از شدت درد و گریه کبود شدی و منم باهات

گریه میکردم  الهی بمیرم مامانی...آقاهه گفت بچه اولته ولی تو اصلا دل نداری ها... تو ١٠

دقیقه بعد خوابت برد (از شدت بیخوابی)ولی من تا خونه اشک ریختم.هیچی هم در مورد واکسیناسیون

مطالعه نکرده بودم.(استثنا) قطره استامینوفن هم نگرفته بودم واست فکر میکردم تا بخوای تب کنی

طول میکشه و ساعت ٢ که بابا فواد بیاد و بیاره هنوزم ممکنه زود باشه..ولی تو از ١ساعت بعد

شروع کردی به ناله کردن و یه هویی دیدم بدنت داره گروتر میشه نمیدونستم چیکار کنم و اون

لحظه باز نی نی سایت به دادم رسید و بابا فوادم واست قطره آورد و چند روز بعد به کلی همه چیز

 فراموش شد...از یه چیزایی میترسیدی مثلا از کمد دیواری اتاق خواب من و بابا فواد! نمیدونم چرا

یه شب بغلم بودی و رفتم در کمد رو باز کردم و یه هویی جیغت رفت هوا!!!شاید چون لباس داخلش

آویزونه و تاریکه...!!و اوائل از صدای خش خش پلاستیکهای سلفونی هم میترسیدی...الهی چه

پسری دارم من...واز صدای بلند حرف زدن یا فریاد زدن هم میترسیدی و هنوزم میترسی.مثلا یه

بار عمو فاروقت با صدای بلند فریاد زد صدرا و میخواست باهات بازی کنه که دوباره گریه تو

شروع شد و هنوزم اینطوری هستی اینجارو به من رفتی چون منم تحمل صداهای بلند و فریاد رو

ندارم عشق جاودان من...میخوام از تولد تا الانتو کوتاه بنویسم تا بعدش دیگه زودتر برسم به خاطرات

 روزانه ات.کاش زودتر جنبیده بودم و این وبلاگ رو واست راه مینداختم.چقدر چیزا بود که کاش

نوشته بودم که بدونی..ولی بازم خوبه که شروع کردم نفس عسلی مامی

 ماه مامان... دوستت دارم

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

لادن
29 خرداد 90 14:29
سلام
چه روزای قشنگی داشتین.تمام خاطراتی که با نی نی هامون داریم قشنگ و به یاد موندنیه.موفق باشی صدرای قهرمان


سلام ممنونم.آره حق با شماست.لطف کردی عزیزم
مهسا
1 تیر 90 21:09
اخی چه ناز.چقدر دلم تنگ شده


مرسی دل من که دیگه هیچی ازش نمونده