اقا صدرا کوچولوی ماماناقا صدرا کوچولوی مامان، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

صدرای زمان, صدرا کوچولوی قهرمان

صدرای من از تولد تا 6 ماهگی...شماره 5

1390/4/10 8:12
نویسنده : مامان شهرزاد
1,129 بازدید
اشتراک گذاری

 

سیب سبز مامان بازم سلام...niniweblog.com

خاطرات اصفهان رو واست خلاصه نوشتم ولی یادم رفت بنویسم که اونجا برای

اولین بار غذا خوردی!الهی قربونت برم مامی فرنی برنج نوش جان کردی با ولع

مامان بزرگت واست برنج خیسوند و هی آبشو عوض کرد و خشکشون کرد و

پودرشون کرد و واست فرنی درست کرد انگار خیلی خوشمزه بود.عکستو

میذارم واست که دور دهن خوشگلت سفید شده...connie_feedbaby.gif

ساعت ٩شب از اصفهان زدیم بیرون و شما با تعجب به جاده تاریک خیره شدی

یه کم هم به بابایی که رانندگی میکرد دقت کردی دوست داشتی کمکش کنی

 که هی دستتو میبردی سمت دنده!

ولی خیلی زود حوصله ات سر رفت و لالایی کردی و منو بابا فواد هم یک ریز

حرف میزدیم و چندجا واسه استراحت توقف کردیم خیلی خوش گذشت کلا

من جاده شب رو دوست دارم یه آرامش خاصی داره.سکوت و ستاره ...

ولی ماه ستاره ها تو بغل من لالا کرده بود.شاید واسه همین آسمون سیاهتر

شده بود و همه جا تاریک بود!بعید نیست عسلی...

فقط هر یه مدت بیدار میشدی شیر میخوردی یه سرو گوشی آب میدادی و

جالب اینجاست که ٥دقیقه بعد حوصله ات سر میرفت و دادوفریاد میکردی

منظورت این بود که واسم ترانه های شاد پخش کنید!مگه جاده بی ترانه

میشه؟!

و این کارت برامون فوق العاده جالب بود.همین که ترانه ای پخش میشد اگه

ریتم تند و شادی داشت رقص مخصوص خودتو که بپر بپر هستو انجام میدادی

(به قول بابایی رقص کانگورو)و اگر ترانه ملایمی بود آروم گوش میکردی و شبیه

عاشقا گاها یه آهی هم میکشیدی!

به جون خودت همه این چیزا حقیقته

آخه جوجه تو چرا اینقدر شبیه آدم بزرگایی جیگر؟ماشاا... مامان قربونت برم

به این فکر کن که وقتی لالا میکردی مامی چای میخورد توی اون وضعیت!

بگو مگه مجبور بودی؟ولی خیلی میچسبید هوا خنک مشغول اختلاط و

چای تازه دم... آره دیگه مامی بعد هم شام و باز رانندگی و جاده و صحبت و

شیطنتهای شما و بلاخره رسیدیم خونه و تو از خدا خواسته پریدی تو رختخوابniniweblog.com

منم یه ذره وسائل رو جابه جا کردم و چمدونهارو خالی کردم و به کارا رسیدم

وسه ساعت بعد یعنی حول و حوش ٦ صبح خوابیدم

دو روز بعد باز نوبت واکسنت بود ٢٠ اردیبهشت ..واکسن ٦ ماهگیت.باز تکرار

مراحل قبلی این سری یه آقای جدیدی واکسنتو زد و وقتی دوربین رو دید

مثلا میخواست خیلی حرفه ایی کار کنه!

آمپولا رو زد و باز تو اذیت شدی و آوردیمت خونه و استراحت کردی شبم چون

واکسن زده بودی و تب داشتی و نمیتونستی بری خونه بابا بزرگت اونا تشریف

آوردن وعمه فرح ٢تا عروسک بامزه برات آورد شما هم که دیدی خونه شلوغ

 شده تب رو فراموش کردی و مشغول بازی

و بپر بپر شدی و شب خوبی رو گذروندی ولی از فرداش پات متورم شد و داغ

بود ٢٤ساعت صبر کردیم بهتر نشدی احتمالا آقاهه بد زده بود واکسنو

 رفتیم دکتر و اونم بهت شربت آنتی

بیوتیک داد و ٣شیشه واست تجویز کرد البته ما وقتی شربت اول تموم شد باز

 برای معاینه بردیمت و دکتر شربت بعدی رو داد و باز ورم پات تموم نشد و

 شربت سوم رو هم نوش جان کردی.بمیرم واست مامانی میدونستم ضعیف

میشی ولی دکتر گفت خطر نخوردن دارو در این موقعیت بیشتره تا خود دارو!

به هر حال واکسن این سری خیلی بد بود خدارو شکر تا ١سالگی ازش

راحت شدی 

٢٨ اردی بهشت تولد مامی بود و بابا فواد همه رو دعوت کرد ولی نمیخواستیم

به عنوان تولد باشه ولی نمیدونم همه از کجا میدونستن !همه تشریف آوردن

niniweblog.com

و شب حسابی بهمون خوش گذشت.وقتی اصفهان بودیم و بابا فواد اومد

دنبالمون مامانم خیلی غصه دار شدن از رفتنمون و گفتن میخواستم بمونی

و بعد از مدتها جشن تولدتو دوباره اینجا جشن بگیریم حتی واسه سفارش

کیک رفته بودن و خواسته بودن یه کیک سفید و صورتی خوشگل آماده کنن

ولی مثل اینکه بازم قسمت نشد.و هر چقدرم که من و بابا فواد بهشون اصرار

 کرده بودیم که با ما بیاین قبول نکردن و این تنها غصه من در شب تولدم بود

اما بابا فواد زحمت کشید یه کیک سفید و صورتی واسم گرفت دوست

داشت خوشحال باشم و  واقعا مهمونی دوست داشتنی شد. همه زحمت

کشیده بودند و کلی هدیه های قشنگ بهم دادند  و لی گل سرسبد و نقل

بیدمشکی مجلس تو بودی کوچولوی شیرینم.و در تمام عکس وفیلمی هم که

گرفته شد شما حضور داشتید از شمع فوت کردن تا عکسهای دسته جمعی

مامان بهجت میگفتن بچه رو بده خودت شمعهاتو فوت کن . من بهشون گفتم

یادتونه پارسال گفتید سال آینده بچه ات هم بغلته؟میخوام همه جا بغلم باشه

نمیتونستم تنهایی بشینم پسر طلایی تو رو همه جا میخواستم و میخوام

به هر حال اون شبم گذشت و مامانم اینا و دایی ها و اهل بیتشون هم باهام

تماس گرفتن و تبریک گفتن و بقیه دوستان هم مسیج دادن و ساعت ٣ صبح

مهمونی تموم شد و فقط یه خاطره قشنگ ازش به جا موند           خرداد ماه شد و خبر خاصی نبود فقط یه عالمه تولد بود

تولد دایی ایثار که دقیقا همون شب تولد رادمان پسر عمو ایمان هم بود

صدرای مامان شما یه دایی ایمان داری که داداش خودمه و یه عمو ایمان که

پسر دوست خانوادگیه ٣٥ ساله بابا بزرگت ایناست و یه جورایی پسر خاله

بابا فواد محسوب میشه ١٢ خرداد تولد رادمان کوچولو بود که ٣ساله میشد 

و یه جشن تولد خیلی قشنگ و شلوغ هم واسش گرفته بودن و خیلی هم

خوش گذشت دست خاله سوسن و عمو حمید و عمو ایمان و عمه آرزو درد

نکنه که این مهمونی رو ترتیب دادن.شما هم خوش تیپ کردی و  رفتیم ولی

همین که از در وارد شدی از صدای بلند ساز و آواز گروه ارکستر ترسیدی و زدی زیر گریه

niniweblog.com

و تقریبا بیشتر مدت روی تخت خاله سوسن دراز کشیده بودی و

 با عمه فرح و ساحل جون بازی میکردی و ما هم به ترتیب بهت سر میزدیم

فقط اواخر مهمونی که واسه امتحان آوردمت وسط جشن نترسیدی و تازه

قر تو کمرت شکسته بود و باز رقص کانگورو رو شروع کردی.

niniweblog.com

بازم یه شبه

خوب دیگه رو با هم سپری کردیم و البته ساعت ١٢ شب که وارد روز بعد

میشدیم با دایی ایثار عزیزم تماس گرفتم و تولدشو تبریک گفتم ولی صدا به

صدا نمیرسید و قرار شد از خونه باهاش تماس بگیرم و فرداش من و بابا فواد

باز بهش تبریک گفتیم ١٦ خرداد هم تولد دایی ایمان بود و٢٠خرداد تولد بابابزرگ

(بابای خودم)که ما چون ازشون دوریم فقط میتونیم تلفنی تبریک بگیم

دیگه چی؟نمیخوام از مناسبتها زیاد بگم و الا یه عالمه هست که شاید

بی حوصله ات کنه جان مادر.

فقط اینکه چند روز پیش بابا بزرگ و مامان بزرگت رفتن تهران و موقع برگشت

خاله توران و عمو مهزیار پسر خاله توران هم باهاشون اومدن خاله توران اینا

هم خیلی شما رو دوست دارن و به نظرم بیشتر از همه شوق دیدن تو رو

 داشتن تازه دایی محمد شوهر خاله توران از خاله خواسته بودن که از تو فیلم

 بگیرن چون خیلی دلتنگتن. راستی مامان بزرگت به سفارش عمو فاروق برای

شما یه موتور سیکلت قرمز و طوسی شارژی کادو آوردن (آخه عمو فاروقت تازه

رفته سرکار و با اولین حقوقش اولین کادوشو واست خرید)و مامان بزرگ هم

یه آدم آهنی با مزه آوردن برات.کلا هر کسی میره جایی واسه شما سوغاتی

میاره بس که ملوس و شیرینی...

تا الان شما آروم آروم داری یاد میگیری که ٤دست و پا بری یه ذره حدود

چند دقیقه میشینی به زبون خودت آواز میخونی مخصوصا با شنیدن ترانه

سعی میکنی همراهی کنی

niniweblog.com

و خیلی با نمک میشی اشیا رو به هم میکوبی

دوست داری دائم بغلت کنند و اگه کسی نشسته باشه و شما بغلش باشی

و ببینی یه نفر ایستاده گریه میکنی و اینطوری به فرد ایستاده میگی بیا بغلم

کن و باهام راه برو از بس کنجکاوی دانشمند کوچولو میخوای همه چیز و همه

جارو ببینی... سوپ و سرلاک و آب و آبمیوه و پوره و ماست میخوری..شیر رو

به همه چیز ترجیح میدی...

 و عاشق بازی و شیطنتی............

 niniweblog.com

یه جورایی خلاصه نویسی کردم مامی از حالا خاطرات روزانه و نصایح مادرانمو

برات یادداشت میکنم قربونت برم روز و شب...

عشق وانیلیه مامانی......... ماااااااااااااااااچچ

niniweblog.com

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

لادن
10 تیر 90 9:52
چه جالب
مهسا
11 تیر 90 13:36
شهرزاد جون نی نیه بعدی رو که بیاری کلی به صدرا حسودی می کنه که.البته اگه شمایی که واسه اونم کم نمی زاری.اخی من اینارو می خونمو هی دلتنگتون می شم.دوستت دارم صدرای عزیزم.راستی علی رضا(داداشم که 12 ساله شه)میاد عکساتو میبینه و کلی ذوقتو می کنه با اینکه خودتو ندیده عزیزم.


مرسی مهسا جونم.ما هم خیلی دلمون براتون تنگ شده
الهی... خب به علیرضای عزیزم هم بگو که واسه صدرا بنویسه...و از طرف من ببوسش.اصلا اگه امکانش هست یکی از عکسای علیرضارو واسم میل کن تا بزارمش تو وبلاگ صدرا ...بووس بووس


خاله شفا
19 تیر 90 12:03
سلام ناناي من..هر وقت عكساتو مي بينم بيشتد دلتنگت مي شم گلابي من..مي دوني عاشق توپ بازي كردنتم؟ مخصوصاً وقتي خودم بازي مي دم كه تند تند پاهاتو مي زني..فكر كنم فوتبالستم ميشي قربونت برم.بوس بوس.به مامي بگو يه عكس از توپ بازي بذاره لطفاً.