روزانه های صدرا
صدرا عسلی مامان
خداروشکر خیلی زودتر از اونی که فکرشو میکردیم از شر دونه های صورتی
راحت شدیم...وشما دوباره سرحال شدی ..ولی از اون روزی که رفتیم دکتر دیگه
درست و حسابی غذا نمیخوری و من خیلی نگرانتم...انگار هیچی به جز شیر
دوست نداری..والبته ماست.واسه همینم وقتی میخوام بهت سوپ بدم باید حتما
با ماست مخلوطش کنم تا نوش جان کنی!!اونم یه ذره!
تو هفته گذشته نی نی وبلاگ مسابقه نی نی شگفت انگیز رو برگزار کرد و
شما رو شرکت ندادم.درسته که از نظر ما تمام کارای شما واقعا شگفت انگیزه
ولی نتونستم حرکتی ببینم که غیرمعمول و عجیب باشه و بشه عکسشو
انداخت برای مسابقه!(اگه عکسارو میدیدی!بعضی از مامانا چه شاهکارایی
درست کرده بودن البته به کسی برنخوره واسه اون تعداد باید مسابقه
مامان شگفت انگیز برگزار بشه...!!)
شما واسه این مسابقه هنوز خیلی کوچولویی...شرط میبندم اگه چند ماه
دیگه انجام میشد اول میشدی..آخه شیطنت از تمام وجودت میریزه...
ولی برای ما همین که میبینیم شما هرچی رو که میبینی میخوای بگیریش
یا چهار دست و پا به سرعت حرکت میکنی و به اولین دستاویز که رسیدی
میگیریش و وامیستی واقعا شگفت انگیزه.یا پیشرفتت توی ادای حروف خیلی
جالب و دوست داشتنیه..کاش میشد فیلم نی نی هارو گذاشت بازم بهتر بود
مثلا کدوم یکی از نی نی ها از سه ماهگی با آهنگ بریباخ رقصیده؟
اینو که دیگه کسی نمیتونه منکر شگفت انگیز بودنش بشه!
ولی دیروز یه کار جالب انجام دادی چهار دست و پا خودتو به میز رسوندی و
دستاتو گذاشتی تو طبقه پائینش و رفتی داخلش!!
کاش عکستو گرفته بودم ولی مگه مهلت میدی همیشه سورپرایزمون میکنی
نمیشد این حرکت محیرالعقول رو زودتر انجام بدی مامی؟
یا مثلا پریشب تونستی از ارتفاع جدا کننده آشپزخونه بگذری و بیای تو...
آواز خوندن و دادوفریادتم که ماشاا...هر روز پیشرفته تر میشه تازه با اسباب
بازیهای سازی شکل و موزیکالت هر شبانه روز هم از کنسرت مجانی و تک
نوازی روح نوازت بهره مند میشیم
نقل بیدمشکی مامان ...وقتی شاکی و عصبانی میشی دعوا میکنی
الانم صدات تو گوشمه ...خیلی بانمکه ...به خدا چون مامانتم نمیگم واقعا
دوست داشتنیه
دس دسی کردنتم حرف نداره نفسم
باید ازت عکس و فیلم بگیرم ولی اصلا فرصتش پیش نمیاد...میترسم این
روزا بگذره و دیگه این حرکاتو انجام ندی و دلتنگیش واسم بمونه...
چند روز پیش صورت خودتو چنگ زدی البته کنار بینیتو و زخم شد...آخه من
نمیدونم چرا ناخناتو با اینکه از ته میگیرم اینقدر تیزن؟مثل خنجرای کوچولو
میمونن!اگه دایی ایثار بفهمه میگه به خودت رفته...آخه منم اینطوریم..
دیگه چی بگم؟راستی یاد مهسا جون افتادم که خیلی
سراغتو میگیره و نگرانمون شده بود و دلشم برات تنگ شدهمرسی..
این روزا خیلی احساسات متفاوت و عجیبی دارم..انگار کمی خسته ام
یا کسل ولی کلا خیلی دلتنگم...آدم بزرگا یه وقتایی دلشون میگیره و تنگ
میشه..الان منم اینطوریم...
ولی شما با کارای شیرینت انرژی مضاعف به
رگهام تزریق میکنی
با تو شارژ میشم و باز روز از نو...ببخش که خسته ام واسه مامانی دعا کن
مربای خوشمزه مامان...یا شارژر مامان؟
عاشقققققققققققققققققتتتتتتتتتتتتتتتتتتتمممممممممممممممممممممم
ماچی ماااااااااااااااااااااااااااچیییییییییییییییییی ماااااااااااااااااااچ
قربونت برم کنجکاو باهوشم
جون من این چشا و نگاه شیطونته...
مامی این عکسا مال بعد از اون تب و دونه هاس بمیرم که دوره نقاهت رو
طی میکنی
داری سعی میکنی تشخیص بدی دستگاه خودپرداز چیه؟!!
ببین مامی کنار بینیتو زخمی کردی این عکسو گذاشتم همه شاهکارتو ببینن
البته مشغول آواز خوندن بودی....
به قول عمو ارسلان:درررررردت توووووووووووسرررررررررررررم!!
پ ن:
(عمو کریم و خاله شهلا و عمو ارسلان و عمه صابرین و عمه غزاله مسافرتن
یه دوسه هفته ای هست.جاشون خالیه...البته وقتی مریض بودی خاله شهلا
تلفنی احوالتو پرسیدن.عمو ارسلانم که هر روز....
خاله شفا هم رفته بود شهرکرد و واسه شما یه دست بلوزشورت خیلی
خوشرنگ و قشنگ سوغاتی آورد.ممنونم خاله دستت درد نکنه)